سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس عمیق

اوقات شرعی
خداوند متعال، دوست دارد که بنده اش را درجستجوی مال حلال، خسته ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 9849

 
 
درباره خودم
نفس عمیق
فاطمه ی
من خیلی خوبم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
با دقت تا آخرش بخون !

نیمه شب است ... خسته ام ...

صدای باران سکوت شب را شکسته ...

آوای تق و تق بر خورد دانه های سنگین به زمین خیس ، مرا یاد رقص انگشتانم بر کیبورد  می اندازد !

حرکاتی پیاپی ... سریع ... بی وقفه ...

حس تنفری روحم را می آزارد !

در تاریکی و تنهایی آوای تند و خشن موسیقی غربی را به صدای دانه های باران ترجیح می دهم .

فضای خانه تاریک است ... تنها منبع نور آتش شومینه ست که با حرکات نامنظمش نور را زیاد و کم میکند .

گوشم به موسیقی ست و چشمم به آتش ...

آتش رقص نوری میشود که هماهنگ با موسیقی خشن ، دیوانه وار می تازد !

به رنگ های آبی ... نارنجی ...

ومن تا عمق خود فرو میروم ... تا به عمق خود ... و طعم تلخ هراس ... تشویش ... افسردگی !!

مثل جنازه ای بدون جریان خون و ضربان قلب به گوشه ای افتاده ام !

در این تاریکی پریدگی رنگ رخسارم پدیدار نیست ... شعله های آتش صورتم را سرخ نگاه داشته اند !

زندگی ام مردابی شده ... بی حرکت ... ساکن ... مرده ...آبهایی راکد که با جلبک ها و خزه ها تزئین شده و تنها صدا ، صدای پشه هایی ست که دیوانه وار بر گرد هم می چرخند و در انتظار طعمه اند ... طعمه ای سرشار از خون !

...

خود بازی را شروع کرده بودم ! تنها برای سرگرمی ! برای خنده ای کوتاه که ممکن بود هر لحظه در همهمه ی باد غرق شود ...

او نمی دانست ... شاید در آرزوی این روز بود ...

و من ، الهه ی غرور و بی احساسی ، شده بودم . زنگ تفریح به صدا در آمده بود ... اندکی علاقه ؟!

شاید نباید شروع میکرم ! ... دیگر نباید ادامه میدادم ... نمی خواستم تله ای بی رحم بمانم !

دیگر بازی تمام بود ... حداقل برای من !
به خود آمدم ... چرا ؟!

همه چیز به آرامی پیش میرفت ... نباید خام میشدم ... آن هم خام بازی ای که خود شروع کرده بودم !

تبدیل به انسان نمایی شده بودم که تمامی عمر به چشم نفرت می نگریستمش !

آری ... خود بودم ... همرنگ آنها شدم ...

بازی ای تنها برای زنگ تفریح ... زنگ به صدا در آمد ... باید بازمیگشتم !

باید بازی تمام مشد ... و شد ! تنها یک بهانه ... بهانه ای خوب ... درست ... پخته ...

همه چیز همانطور که شروع شد ، به پایان رسید ... پرده ی تئاتر کشیده شد ... دیگر نه هیچ خبری ... هیچ خبری ... هیچ ...

آسوده شدم ...

تا ... تا پیامی از او " بخشش " !

نه ! دیگر نه ! نباشد دوباره شروع میشد !

پاسخ ؟!

نباید غرورش را بشکنم ... جوابی سرد تر از الهه ی سرما .. " باشه بخشیدمت "

و همین دو کلمه شاید او را از عذر خواهی پشیمان کرد ...

چاره ای نبود

پرده ی نمایش کشیده شد ... سکانس دیگری در راه نبود ... همه رفته بودند ...

تنها من برودم و کابوسی تلخ !

...

موسیقی تند و روح آزار به پایان رسید ... هنوز صدای باران می آید ...

موسیقی به پایان رسیده اما رقص آتش همچنان پا بر جاست ...

نیمه شب است ... خسته ام ... باید بخوابم ...

 

پ . ن : ترسیدی ؟ ... همه ش راست بود ...

پ . ن : یکی دو ماه پیش تموم شد ... خیلی تازه نیست

پ . ن : یه بار دیگه خود سانسوری رو گذاشتم کنار ...



فاطمه ی(جمعه 85 اسفند 4 ساعت 5:51 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
دیشب با اینکه خیلی خسته بودم ولی باز ۲ به بعد خوابیدم

ساعت ۷ بیدار شدم    آخ که چقدر زور داره ... صبح زود پاشی ...

خدا رو شکر که همین پنجشنبه رو باید زود برم بقیه ی روزا می شه تا ظهر خوابید

بیدار شدم اول رفتم چک کنم کامنت ها رو

نقطه های بسیار
نقطه های زیاد
نقطه های بسیار زیاد

گفتم اگه به نقطه بازیه منم تمام این پست رو نقطه بذارم تا حالش جا بیاد

ولی خب نه حرف مهمتر از نقطه هست که بگم !

خلاصه از دیشب کیفم رو مرتب کرده بودم و همه کارارو کرده بودم که صبح وقت زیادی تلف نشه

۷:۱۵ زدم بیرون و قبل از من اتوبوس رسیده بود و بدو بدو با دو تا کیف و یه آرشیو رفتم سوار شدم ( )

دیگه خوشحال بودم که زود می رسم و زنبیل میذارم و همون جای قبلی م میشینم

لخ و لخ رفتم دم در ساختمون معماریه بعد دیدم از اون ور کوچه ماشین دانیال داره میاد با چند تا از این سبک مغز های کلاس ...

رفتم دم در دیدم در بسته س هنو !

ضایع شدم برگشتم

اول رفتم جای این آقاهه ی خوابگاه ازش پرسیدم و گفت که ساعت ۸ باز میکنن ... ۲۰ دقیقه به ۸ بود

رفتم ساختمون قبلی هه ، مریم ( عــ لــ ی ز ا د ه ) بودش و کم کم بچه ها اومدن

با هم رفتیم دم در مث مگس چسبیدیم که بیان باز کنن

پسرا هم تو ماشین کمین کرده بودن

اومد در رو باز کرد و هررررررررررررررررری ریختیم تو حیاط

بعد خواست در راهرو رو باز کنه که هرکاری کرد نشد !

تا وقته همه اومدن ، فاتحه ی ما خونده شد که زود اومده بودیم

حالا هم سیل اس ام اس ها به بچه ها که واسه منم جا بگیر ... واسه منم جا بگیر

رفت در اونوری رو باز کرد ، رفتیم تو و پسرا مث آدم رفتن بالا سر جای خودشون نشستن

ما هم همه سر جای خودمون

بازم به بعضی ها جا نرسید

شقایق ترسیم رو افتاده ، میاد سر کلاس میشینه که یاد بگیره مثلا ... خب جای یه نفر رو اشغال میکنه دیگه !

بعدم داشتم رد میشدم که گیر کردم به میزش ... برگشت با لحن وحشیانه ای گفت : چی کار میکنی؟ ... این همه جا ! چرا از اینجا رد میشی؟

منم با بی تفاوتی گفتم مثلا از کجا رد شم ؟

اشاره کرد به اونور کلاس گفت از اونجا رد شو!!!  بعد با هم بی تفاوت تر از قبلی گفتم : برو بابا  ... سپس افزودم که : نمی دونم چرا چند وقته همه از آدم طلبکارن !!

رفتم سر میزم نشستم و نیگاش نکردم

اونم دهنش بسته شد

هرچی ترم پیش سعی میکردیم که با بچه ها درگیر نشیم فایده نداره مث اینکه ... دارن پر رو میشن

آخر ساعت بود فرزانه گفت : ا..... پاک کنم دست عادل جا موند ! ... بعد به شوخی گفت : حالا هم پاشده رفته و انگار نه انگار

شقایق شنید و بد بد نیگا کرد

منم خندیدم گفتم : آره این عادل از همون روز اول به پاک کن تو چشم داشت ...

دیگه بر نگشتم ببینم شقایق چطوری داره نیگا میکنه ...

دو تا مقطع داد ناصری ... مقطع اولی سخت بود و دومی آسون بود

قرار شد که دو ساعت اول رو مقطع اولی رو بکشیم و بعد آنتراکت و دو ساعت بعدی مقطع دومی

گفت که هرکی مقطع اول رو درست و بدون هیچ اشکالی بکشه ، نیم نمره به امتحان پایانترمش میدم !!!

WoW  !!!

هر چی سعی میکردیم نمیدونم چرا جور در نمیومد

هی می گفت که این آسون ترین مقطع از آسون ترین پلان دنیاس ... چرا نمی تونین بکشین ؟؟

( بعد گفت مقطع اولیه یک کم سخت بود ... ولی دومیه آسونه )

ما :

فقط مونا و معصومه (ش) که ترم پیش هم ۲۰ گرفته بودن ، تونستن بکشن

بعد ناصری گفت که اگه کسی از روی شما بکشه ، دیگه نیم نمره به شما تعلق نمیگیره ... میدمش به اونا ... مواظب باشین کسی تقلب نکنه از رو تون

آنتراکت داد ولی هنوز نرفته بود ...منم رفتم بالای سر مونا واستادم ...  در طی یک حرکت جانانه یه عکس گرفتم از رو نقشه ش

وقتی فهمید که دیگه دیر شده بود ...رفتم سر میز خودم اشکال زدایی کردم ولی وجدانم اجازه نداد که این خنجر رو از پشت به رفیقم بزنم !

یک کم بالا پایینش کردم و به استاد گفتم یه نیگا بندازه ، گفت هنوز اشکال داره

منم تو دلم گفتم به درک !

گویا هانیه دیده بود که عکس گرفتم

اومد گفت عکس رو بلوتوث میکنی؟  گوشی رو دادم بهش گفتم بیا خودت برو بزن ... گفت واسه بالایی ما میخوام ( به قول ناصری " بالا برره ای ها " )

گفتم باشه ... بعد لحظاتی خودمم رفتم بالا

این گوشی فلان شده م هم ایراد داره ... عکس بلوتوث نمیزنه چند وقته ! دانیال گفت که عکس رو واسش بلوتوث کنم ، اما نمیشد ...

اوخ اوخ

اگه یه کم عقل داشتن و در جریان اون بلوتوث های سر کلاس بودن که از رو نوشته فیلم میگرفتم و میزدم ، الان باید میفهمیدن که حتما عکس ایراد داشته که فیلم میزدم و مچم گرفته میشد

ولی اصلا به روی مبارک نیاوردم و مثلا اولین دفعه بود که عکس نمیزده

گفتن چیکار کنیم ؟ گفتم باشه گوشی دستتون و از رو همین ببینین

نوید هم فوری گفت : بچه ها زود با گوشی ش زنگ بزنین ، زود باشین زنگ بزنین ...

 ( تنه ش به تنه ی کرباس خورده که موبایل بچه ها رو برمیداشت و با اجازه ی خودش به هرکی میخواست زنگ میزد و یک ساعت حرف میزد )

از پیششون رفتم ، بعد گفتم که اگه الان تو کلاس بشینم و چار چشمی اینا رو بپام ، با خودشون فکر میکنن که انگار چه چیز توحفه ای داده دست ما اونم برای چند دقیقه ، می ترسه کاریش کنیم

به فرزانه گفتم من میرم شیر کاکائو با کیک کوچولو میخرم ، تو هم چار چشمی ( البته یواشکی ) مواظب باش !!!

بعد رفتم خریدم و آوردم

دم در پسرا رو دیدم که دارن میرن بیرون

گفتم حتما کارشون تموم شده ... محلشون ندادم و رفتم سر کلاس ، گوشی دست حمید و هانیه بود و گذاشته بودش رو میز و هی سر میخورد میومد پایین ( میز شیب بود ) گفتم لازمش ندارین دیگه ، گفت نه برداشتم و رفتم با فرزانه اونایی رو که خریده بودم بخوریم

رفتیم تو کوچه الکی راه بریم که دیدیم ناصری شاد و خندون داره میاد

رفتیم سر کلاس و مقطع اولی رو تحویل دادیم و دومی رو کشیدیم

وقتی دومی رو تموم کردم به اشتباه فاحش اولی پی بردم ولی دیگه دیر بود !

گفتم بیخیاااااااااااااااااال

دومی رو به خوبی و خوشی اومدیم تموم کنیم همون اشتباه فاحش رو دیدیم ولی واسه این یکی دیر نبود و درستش کردم و تحویل دادم ...............

تموم مدت کشیدن این دومیه ، نیشم باز بود

هی خودمو کنترل میکردم که یه وقتی کسی نبینه و با خودش نگه این یارو دیوانه ی دیوانه س

یکی یاد نقطه های بسیار زیاد میوفتادم

یکی هم زنگ بزنین ...

تحویل که دادیم ، ناصری گفت که جلسه ی بعد رو پلان مبلمان کار میکنیم

میرین خونه تون و اندازه های مبل و یخچال و گاز و دسشویی توالت و ... رو میگیرن و میارین تا بهتون بگم

منم یواشکی به اسما میگفتم که : خونه ی ما از اینایی که این میگه نداره ...  ... نمیشه من نیارم ؟

دیروز که می خواستم دفتر و اینا بخرم ، فرزانه گفت که واسش یه دفتر خوشگل بخرم

منم یه دفتری خریدم که روش عکس یه گل سرخ ، که افتاده بود رو یه دفتر و رو دفتر و پایین دفتر هم خون چکیده بود !

فرزانه دیروز دودل بود میگفت حالم بد میشه اینا رو میبینم

اما گرفت و برد خونه شون ... امروز گفت که نتونستم تحمل کنم ... اعصابم به هم میریزه ... چشمم به دفتر میوفته حالم گرفته میشه

گفتم باشه بده برم عوضش کنم

با اون همه وسایل

اتوبوس قبی ابوذر واستاد

رفتم تا سه راه راهنمایی ... از اونجا ، راهنمایی ۱۳ ... انتهاش بخارایی ۱۸ بود و روبه روش بخارایی ۱۱

رفتم تو ۱۱ بعد انتهای کوچه کلاهدوز ۱۲ ... عوض کردم و باز برگشتم خونه ...

پدرم در اومد

امروز جلوی آینه واستاده بودم دیدم پریدگی رنگم دیگه داره به سبز میزنه !!!

انگار هیچ رگی تو بدنم نیست !!!

فکر کردم از نو مهتابیه ... گفتم محیا بیا کنارم واستا ... محیا که واستاد دیدم نه بابا ... اشکال از خوده

از همون ساعت ۸ تا ۱۱:۳۰ عینک زده بودم

وقتی که درش آوردم اسما گفت : واااااااااای فاطمه ، چرا زیر چشمات کبود شده ؟ ( اونقد ها هم کبود نبود ... یه خورده گود افتاده  ) 

گفتم مگه خبر نداری ؟ معتاد شدم دیگه !!!

گفت خب کمتر استفاده کن ... خیلی تابلو شدی ...

اومدیم خونه و تا ساعت ۳ الی ۳:۳۰ الکی راه رفتم و بعدش خوابیدم تا ۸:۳۰ شب

فکر کنم امشب هم زود خوابم نبره ...

 

چه بد

دیر میخوابم

بعد فردا هم تا ظهر خوابم و تمام صبح جمعه م رفته

حالا یه چیزی میشه دیگه

راستی

یکی از عدیده ترین مشکلات مسافرکوچولو ها هم حل شد

تبریکات فراوان

خوب و خوش و سلامت باشید

خدانگهدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار



فاطمه ی(پنج شنبه 85 اسفند 3 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
ریاضی و هندسه 2
دیشب ساعت۱۲ و نیم اومدم بخوابم که زود خوابیده باشم

یه ۴۵ دقیقه ای خواب بودم ، همه ش خواب های دری وری ... آشفته ... چیزایی که تو این چند روزه دیده بودم قاطی پاتی جلو چشمام بود ... بعد خواب های ۱۰ ثانیه ای ... ۱۰ ثانیه یه خوابی میدیدم بعدش یعو میپریدم یه جا دیگه و چیزای دیگه میدیدم ...

۴۵ دقیقه به همین منوال سپری شد که بیدار شدم

رفتم دستشویی و دوباره برگشتم که بخوابم

اما هرکاری که کردم خوابم نبرد

مغزم شلوغ بود ... یک کم آهنگ گوش دادم فایده نداشت

بعد رفتم چراغ مطالعه رو برداشتم و یه چیزایی نوشتم ( شاید بزارم تو وبلاگ)

ساعت از دو گذشته بود

دوباره سعی کردم بخوابم

اما خوابم نمیبرد

هر چی این ور اونور شدم

هر کار کردم فایده نداشت .... دقیقه ها از پی هم رد شدن که ساعت ۵ شد

صدای اذون میومد

منم دراز کشیده بودم

خواستم برم نماز بخونم ، اما گفتم بزار اذون رو تا آخر گوش کنم بعد برم

رفتم نماز خوندم و برگشتم که بخوابم

بازم خوابم نبرد

رفتم کنار شومینه دراز کشیدم ... کم کم بی حس شدم ، خودمو کشوندم تا تخت خواب

ساعت ۶ خوابم برد

هوا داشت روشن میشد ...

خوابیدم تا ساعت ۱۱

کم کم الکی وقت گذروندم و ساعت ۱۲:۳۰ رفتم چند تا دفتر و جامدادی و خودکار خریدم

اینقدر ذوق کردم ............... از سال پیش دانشگاهی جامدادی نخریده بودم

اومدم خونه

یه چیزی خوردم و راه افتادم که برم دانشگاه

هوا خیلی خوب بود

دلم نیومد که برسوننم

رفتم دانشگاه که ریاضی داشتیم

نشستیم سر کلاس و یه یارو ای اومد و ما هم فکر کردیم که دانشجوی جدیده ... اصلا به رو نیاوردیم ... اما وقتی رفت پای تخته فهمیدیم استاد بوده

یه سری نمونه سوال داد چرت !

ما هم چون سوال سخت تر از اینا نده الکی میگفتیم استاااااااد اینا خیلی سخته

اونم اینطوری بود >>   اینا سخته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ما هم می گفتیم آره خیلی سخته ... ترو خدا از این سخت تر نگین ( )

بدبخت فکر کرده بود با چه شاسکول هایی طرفه !!!

بعدش که تعطیل شدیم و رفتیم الکی با مونا یه چرخ زدیم و رفتیم سر کلاس هندسه

بسیااااااااااااااااااااااااااااااار درس شیرینی خواهد بود

من که همین جلسه ی اول بسی لذت بردم

مطمئناً از این بهتر هم خواهد شد

 

 

بعد هم اومدیم خونه

یه جوری شدم تازگی ها

فعلا حوصله ندارم بگم چجوری

اگه ادامه پیدا کرد میگم چطوری !

ولی خدا کنه این حس ازم بره

وگر نه ...

اینترنت قطع شد

سه سوت دایل آپ میگیرم اینا رو بندازم بالا ...

سرم درد میکنه

برم پی کار و زندگیم

بابای

 

 



فاطمه ی(چهارشنبه 85 اسفند 2 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش

عرض پوزش خدمت مدیریت عزیز

واااااااای

آبروم رفت

چون مطمئن بودم کسی وبلاگ رو نمی خونه اونا رو نوشتم

آدم بعضی وقتا دوست داره بشینه به زمین و زمان ناسزا بگه

تو جمع که نمیشد به کسی گفت

گفتم اینجا بنویسم شاید کمی خالی بشم

دریغ از اینکه ...

شوکه شدم شدیدددددددددددددددد

آبرو و حیثیتم به باد فنا رفت .................................

باور کنین من بی ادب نیستم

اصلا اینطوری نمی نوشتم

چرا من باید همش ضد حال بخوررررررررررررررررررررررررم ؟

تمام زندگی م شده سوتی

راه میرم سوتی میدم

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

حالا بین این همه وبلاگ باید مال من خونده میشد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد از عمری گفتیم خودمونو خالی کنیم

آبروم رفت اونم پیش مدیریت نمی دونم چی چی

بازم میگم که من بی ادب نیستم

شما ببخشید ...



فاطمه ی(چهارشنبه 85 اسفند 2 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
ترسیم 2
خب

مثل اینکه سه نقطه راس میگفت و واقعا از بچه های دانشگاهمون بود

میگه شناخته منو ...

حالا اصلا نمیدونم کی هست ... دختره ... پسره ...

یه پستی تو اون یکی زدم واسش

ولش حالا

***
امروز خیر سرم می خواستم ساعت ۹ بیدار بشم و برم دانشگاه حذف و اضافه

فکر میکردم خیلی طول بکشه آخه

به جایی که ساعت ۹ کوک کنم ، ساعت ۱۰ کوک کرده بودم

فکر کردم که دیر شده ... ولی خدا رو شکر که تا ۱۰ خوابیدم

۲ دقیقه طول نکشید

رفتم با دستای خودم ایستایی رو حذف کردم و ریاضی برداشتم

درس یک واحدی تنظیم خانواده هم گذاشته بودن که ساعتش با ریاضی تداخل داشت نمی شد برداریم

اونایی هم که ریاضی شون رو نیافتاده بودن ، هم بعضی هاشون بر نداشتن

هموجو بیکار بودیم تا اینکه رفتیم تو اون ساختمون ...

دم در آتلیه نشسته بودیم و انتظار میکشیدیم که گروه قبلی بریزن بیرون و ما بپریم تو و جا بگیریم

ناصری اومد گفت چه خبره ؟ چرا الان اومدین ؟ گفتیم از بس که مشتاقیم

گفت مشتاقین ؟؟

پرنیان گفت نه اصلا هم مشتاق نیستیم کار داشتیم دانشگاه زود تر اومدیم

تا اومدن بیرون ما ریختیم تو

رفتم اون عقب رو به روی تخته جا گرفتم که پشتم هم دیوار باشه به راحتی بتونم تکیه بدم !

دوتا جا گرفتم یکی خودم یکی هم فرزانه

همه دخترا پایین رو جا گرفتن پسرا مجبور شدن که برن بالا

بعضی از دخترا هم که پایین جا نداشتن رفتن بالا

بالا خوب نیست جاش ، تخته دیده نمیشه ، هی اینا میومدن پایین تخته رو نیگا میکردن باز میرفتن بالا سخت بود

خلاصه همه نشستن

این ترم دیگه میزا شریکی نیست ، هر نفر باید یه میز داشته باشه

۳۰ تا میز بود که بچه ها حدود ۳۶ تا بودن

ناصری که اومد ، دید وضع اینطوریه گفت کلاس صبح ۲۳ نفر بودن باید بعضی هاتون بره صبح

حالا هنوز فرزانه هم نیومده بود ، جاش رو خالی گذاشته بودم هی بچه ها بد بد نیگا میکردن

ناصری گفت که اینجا هم خالیه ؟

گفتم نه جای فرزانه ست ( فامیلش رو گفتم)

فکر میکردم بعضی ها هم حرص می خوردن

آخه این دخترای کلاس که قبلا هم از خصوصیات اخلاقی شون گفته بودم ، واسه دوستای خودشون هم (  رعنا و هدیه ‌) جا نگرفته بودن

بدبخت ها رو می خواستن بفرستن کلاس صبح

اونا هم گفتن چرا واسه ما جا نگرفتین؟

جواب شنیدن که جا نبود !!!

ولی از اونجایی که من خیلی با مرامم ...

فرزانه ۱۲:۳۰ اومد استاد گفت جاااااا نیست برین صبح بیاین !!!

فرزانه هم ۴ چنگولی مونده بود که چه خبره

آخه مصطفی و شیخ هم رفته بودن صبح ، دم در فرزانه رو که دیده بودن بهش گفته بودن که جا نیست تو  کلاس بیخود نرو

منم با اقتدار ملی گفتم جات اینجاس بیا بشین

قرار شد که امروز اونایی که اومدن بشینن و عقب نمونن از کلاس و از جلسه ی دیگه صبح بیان با گروه ۳

من که عمراااااااااااااااااا اگه میرفتم

به میمنت و مبارکی سید خان رفته گروه ۳ و تازه از دستش راحت شدیم

به پلان کشیده بود رو تخته و ما با مقیاس یک پنجاهم کشیدیمش و گفت که از این به بعد کارای سر کلاسیتون نمره میخوره براش

یه آنتراکتی داد اون وسط و رفتیم با پریسا ( ا ) ساندویچ خریدیم و اومدیم

تا اومدیم بخوریم ناصری اومد سر کلاس

گفت چه بوی غذایی پیچیده

بنده خدا چیزی نگفت ، گفت بخورین اشکال نداره

خودش ناهار نخورده بود

بقیه ش رو کشیدیم و تحویل دادیم

۱۰ نمره واسه کلش بود

بعد برای تمیزی ودقیقی و کادر و جدول و اندازه گذاری هم خورده خورده نمره داشت که به ۲۰ میرسید

راستی

گویا دوستان معانی اصطلاحات رو خواسته بودن

تخته شاسی از این تخته هایی که روش کاغذ میذارن و میرن طراحی میکنن

دست آزاد کشیدن هم یعنی بدون استفاده از وسایل ، فقط با دست و مداد طراحی بشینی یه طرحی بزنی

خودمون هم وقتی تازه اومده بودیم اینا رو  نمیدونستیم

راستی

شقایق هم اومده بود نشسته بود سر کلاس

می دید کلاس جا نداره ها

باز نشسته بود و به روی خودش نمی آورد ...

بچه ها می گفتن خوب برو ... میگفت من اجازه گرفتم

ساعت ۳:۳۰ تموم شد کلاس

رفتیم با فرزانه نماز خوندیم و برگشتیم خونه

اومدم خونه می خواستم چک کنم وبلاگ و آیدی رو ، دیدم ممد صادق نشسته

چیزی نگفتم ، رفتم دراز کشیدم که خوابم برد تاااااااااااااااااااا ساعت ۸ !

۸ محیا اومد

خیلی اعصاب خورد

میگفت باز این پسره راه افتاده به زر زر کردن

محیا گفت اولش چیزی بهش نگفتم

بعد دیدم که خیلی داره پررو میشه

گفته مامان اینا چطورن

 

محیا گفته مامان اینا کین ؟

گفته خب بعضی از نامزد ها به مامان بابای نامزدشون میگن مامان بابا

 

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووی

محیا داغ کرده

میگفت بهش گفته بس کن دیگه ... حالم رو به هم زدی و یه عالمه چیز دیگه که با تنفر ادا کرده

اونم مث خر میمونه

اصلا بهش بر نمی خوره

باز با لبخند بقیه ی حرفاش رو زده

محیا هم می گفت جلو م رو نیگا میکردم که مثلا انگار نه انگار که حرفاشو دارم میشنوم

بعد رفته

محیا هم مونده از دستش چیکار کنه   

اونم داره کم کم دیوونه میشه  

بعد هم که اومدم چکوندم ( چک کردم) و دیگه این شد که میبینید

فردا هم ریاضی داریم با هندسه

صبح پاشم برم دفتر بخرم با جامدادی   

دفتر های خوشگل خوشگل

جامدادی زیبا 

قرار شد اشتباهات ترم پیش تکرار نشه

یکی دیگه از اشتباهات این بود که همیشه تمام مداد ها و خودکار ها و پاکن و تراش و ... تو کیفم بود و به هم ریخته و اعصابم به هم میریخت وقتی میدیدمشون

یکی دیگه ش هم این بود که تمام جزوات رو تو سر رسید مینوشتم و همه قاطی پاتی همه ی درسها یه جا ... بازم اعصاب خوردی داشت خوندنشون

***
من کتاااااااااااب می خواااااااااااااااااااااااام بخونم

دیگه پول ندارم برم بخرم

 الانم حوصله م سر رفته

برم یه جوری سرگرمی پیدا کنم

فرزانه زنگ زد

من برم

خدانگهدار



فاطمه ی(سه شنبه 85 اسفند 1 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
عناصر و جزئیات ساختمان

نمی دونم چه شوخی بی موردیه که می خوان باهام بکنن

اصلا نمیدونم واقعا از بچه های دانشگاس یا از خودی هاس می خواد حالمو بگیره

ولی فرقی نداره دیگه

بزار بخونن

اگه اونجا هم پیدا کرده باشه ، همون بهتر که تو هوای تازه ی خودم بنویسم

خب

امروز هم طبق معمول ساعت ۱۱ بیدار شدم و کم کم کارامو کردم که پیش برم به سوی روزی دیگر !

دیدم هوا سرده یه عالمه ننه من غریبم بازی در آوردم که دیگه صادق منو رسوند

رفتیم تو ساختمون جدیده ...

ساخت و ارائه داشتیم با کرباس

اونم باز این عادل رو نشونده بود کنارش و داشتن تند تند نمره های مواد و ساخت رو میدادن

چون ما رو هم بفرسته دنبال نخود سیاه ، گفت برین بیرون از استخر و حیاط دست آزاد بکشین

ما هم گفتیم باشه

همه مث مرغ نشسته بودن تو کلاس و از تو کلاس میکشیدن

خدایی هوا خیلی سرد بود

ولی ما رفتیم تو حیاط و موسیقی گذاشتیم و حالی به حولی و دست آزاد کشیدیم

بعد دیدم حوصله ندارم

اومدم تو کلاس نشستم

رفتم اون بالا پیش بچه های گروه یک سابق

بهشون میگفتم که چقدر خوب شد با شما همکلاسی شدم و بچه های خودمون همه مغرور و کلاس گذارن ... شما خاکی ترین

بعد نشستم و ادامه ی ربه کا رو خوندم

حمید یکی دو تا از دوستاش رو آورده بود هی تو دست و پا می چرخیدن ...

خلاصه شاسی م جلوم رو میزم بود و داشتم کتاب می خوندم

هدیه اومد جلو و دید من شاسی م رو لازم ندارم ... گفت تو شاسی ت رو لازم داری؟

منم از اونجایی که قصد تلافی بی معرفتی هاشونو داشتم ، گفتم آره لازم دارم !

گفت خب داشته باش   بعد رفت

بعد از دقایقی :

همینطور داشتم کتاب می خوندم که دیدم یکی از دوستای حمید داره بهم نزدیک میشه ... صاف اومد جلو و گفت که شما شاسی تون رو لازم دارین ؟

گفتم" فعلاْ نه ... گفت میشه من بردارم برای یکی از بچه ها می خوام

منم همونطور با اقتدار و اعتماد به نفس گفتم : باشه ولی زود بیارینش

برداشت و رفت ...

بعد هدیه اومد ....   ... گفت چرا منو ضایع کردی؟

من ؟ ... گفت آره ... بهت میگم شاسی ت رو نمی خوای میگی چرا ... بعد میری به اون پسره میدی؟ همه فهمیدن که شاسی ت رو به دخترا نمیدی و به پسرا میدی !!!!!! ...

بعد گفت که خب خاک بر سر منم همونو واسه حمید می خواستم ... واسه خودم نمی خواستم

 

گفتم مگه خودش زبون نداره که هی آدم میفرسته ؟

گفت حتماْ خجالت میکشه

من:   الهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ... چه پسر چشم و گوش بسته ای

خلاصه دیگه کلی هدیه ضایع شده بود ...

بعد دوباره داشتم ربه کا رو می خوندم و به تیکه های هیجانی ش رسیده بودم که حال نداشتم برم ساندویچ بخرم ... به خاطر همین هم ناهار نخوردم

بعد رفتیم نمره هامونو دیدیم ... ساخت ۱۶.۵ شدم و مواد هم ۱۳

مشروط نمیشم دیگه برین خوش باشین

بعد هم هی کرباس به بچه ها می گفت که مبااااااااادا با خراسانیان بردارین

البته اینطوری نمیگفت ... میگفت اگه نظر منو می خواین با مروارید بردارین

بچه ها هم که جو گیر ...

ای خااااااااااااااااااااااااک تو سر شون که یه ذره اراده ندارن

آخه جلسه ی پیش که رفته بودن ، دیدن استاده جوون و ایناس ... بعد می خواستن سو استفاده کنن ، اونم گربه رو دم حجله کشته که دیگه دفعه ی آخرشون باشه

حالا این نوید اینا میگفتن عقده ایه

مونده بودیم چیکار کنیم

بریم ... نریم

آخر سر پسرا همه رفتن خونه شون

ما دخترا ( البته همه مون نه) رفتیم سر کلاسش

خیلی خوب بود به نظرم

حرکاتش و رفتارش و اینا همه عین ناصری بود ...

اینو ناصری معرفی کرده بود و اون یکی رو کرباسچی

میگن اون مث کرباس زورش میاد حرف بزنه

به هر حال رفتیم سر کلاسش رو راضی بودیم ازش

همه ی بچه هایی هم که دودل بودن راضی شدن

خودشم فهمید که بچه ها از دستش در رفتن

خلاصه دیگه

کلاسش از ۴ بود تا ۷

حالا من بدبخت

از صبح ... صبح؟؟

نه بابا از دیشب ... از دیشب فقط یه لیوان شیر خورده بودم !!

داشتم میمردم ...

یه آنتراکتی داد و رفتم دو تا کیک و اینا خریدم و خوردم که زنده بمونم

هوا هم سرررررررررررررررررررد ... ۱۵۰ درجه زیر صفر بود

گفتم من با این حالم چطوری برم خونه ؟

تاکسی تلفنی گرفتم ... عمرا اگه خودم می تونستم بیام ...

....................

نشسته بودیم و داشتیم دست آزاد میزدیم که فرزانه گفت برم به نوید بگم که چرا اون روز بهمون گفت برین برین ... از کلاس ما رو انداخت

گفتم نمی خواد بگی

گفت چرا ؟

گفتم دو حالت داره ... یا می خواسته اعصاب ما رو خورد کنه یا اینکه عمدا نگفته

اگه حالت اول باشه که خوشحال میشه .... دوم باشه کاری نمیشه کرد

در ضمن ، چه ارزشی داره که باز با اینم درگیر شیم؟

بعد نشستم واسه زهره به نطق کردن

گفتم که  من اشتباهاتی کردم تو ترم پیش که نمی خوام تکرار کنم این ترم

یکی اینکه سر تمام کلاس ها حاضر بودم و به هیچکدوم هم گوش نمیکردم

تصمیم گرفتم اگه غیبت هم خوردم ، سر کلاس هایی که حاضرم گوش کنم درس رو

یکی دیگه اینکه احترام خیلی ها رو نگه داشتم و هیچی بهشون نگفتم ... اما  تموم شد دیگه

یک ترم تو نستم رل بازی کنم و خودم رو به مثبتی بزنم ( یادش به خیر سوم و پیش چه کله خری بودم ) البته نمیشه مث اونروزا باشم ولی خب ...

فرزانه فوری گفت که الانم احترام نگه داشتی

گفتم قضیه ی این فرق میکنه ...

آره دیگه

شقایق و عادل هم با هم دعوا کردن ...

نفهمیدم سر چی ... ولی همه فهمیدن

بچه ها همینطوری با هم حرف میزدن ، منم مثلا کتاب می خوندم ولی گوش میدادم حرفاشونو

می گفتن بعضی ها که اینقدر میرن خودشونو قاطی پسرا میکنن ، چقد بده و اینا ... شخصیت ما رو هم میارن پایین ... یکی میگفت اگه بدونین که پسرا چی در مورد تک تک ما فکر میکنن ... چه برسه که اینقدر هم خودمونو بچسبونیم بهشون (

غلط میکنن هر فکری که میکنن ...

بعد یکی دیگه گفت که مث این می مونه که یکی از پسرا یکسره میومد تو دست و پای ما و اگه پسرای دیگه صداش میکردم ، محل اونا رو نمیداد... خود ما چه فکرایی در موردش میکردیم ؟؟؟!!!

خلاصه دیگه اینطوریا...

بچه های گروه ۲ سابق میگفتن که استیلا مهندسی کامپیوتر قبول شده و از اینجا انصراف داده و رفته

یکی گفتش که یک پسر با کلاس تو کل دانشگاه بود ، همونم رفت

دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه

اینقدر خسته ام

اینقدر داغونم که نگو

برم یک کم دراز بکشم

ببینم جریان این سه نقطه هه هم  چی میشه

بزار بیاد بخونه

در خانه ی ما به روی هم باز است ...

خب دیگه بچه های نرم هم حق دارن کم رشک بورزن به حال ما

هرچی باشه ما رو تحویل گرفتن و ساختمون اختصاصی و استخر . تابستونا شنا و ...

اشکالی نداره خب چیکار کنیم سوگلی دانشگاهیم دیگه

البته هنوز شک دارم که از بچه های دانشگاه باشه

تو مه آلود هم چند تا سوال مطرح کردم بد نیست جواب بده

خوش و خرم و شاد و زیبا باشید

بابای



فاطمه ی(دوشنبه 85 بهمن 30 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
اخلاق
بسه هر چی هوای تازه استنشاق کردین !!!

حالا یک کم تو هوای مه آلود بشینین تا قدر هوای تازه رو بدونین

خب چیزه ... از خیلی وقته اینجا رو روبه راه کرده بودم و تماااااااااااااااااااااااااام پست ها غیر از همون هک بای مجیک هکر رو ثبت موقت دارم اینجا اگه باور ندارین بزنین ببینین این پست ، پست چندمیه که رفته بالا !

باحال بود کارم ؟؟

البته هنوز شک دارم که کامنت دومی که به اسم سه تا نقطه اومده بود زر زده بود واقعاْ از بچه های دانشگاه ما باشه

چون اگه بود هیچوقت اینطوری نمینوشت و سعی میکرد خودشو با شخصیت تر از این حرفا نشون بده

ولی خب به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کنه

کاری نمیشه کرد دیگه

البته ...

محیا بیاد خونه یه مشورتی باهاش بزنم میترسم الان دست به کارایی بزنم که بعداْ پشیمون شم !!

بیخیال اینا ... یه وقت غصه نخورین فکر کنین که من الان با قلبی شکسته دارم آپ میکنم ها ... نه اینطوری ها هم نیست ... اینم یک تنوعی شد که از یکنواختی هوای تازه در بیایم

راستی کوروش خان جان ! لفظ این دختره فرزانه دلیل بر این نیست که من صمیمیت و دوستی مون رو از دست دادم ... کلا من همه رو همینطوری صدا میکنم ... مثلا این یارو فلانی ... این پسره فلان کس و غیره ... !!!

خخخخخخخخب

شروع میکنیم ادامه ی هوای تازه رو :

آخ که دیشب با فرزانه قرار گذاشتیم که صبح ساعت ۱۰ الی ۱۰:۳۰ دانشگاخ باشیم

دیشب هم که حال من دیدنی بوووووووووووووووووود

بدتر از هر شب

دو قدم راه نمی تونستم برم ... نشانه های سرماخوردگی ندارم ... فقط بی حس ام ... سر گیجه دارم

فکر کنم معتاد شدم ... بازم نمیدونم ...

دیشب هم ساعت ۴ خوابم برد

این کتاب ربه کا رو می خونم ... بازم یک کم برام بهتره ... دیگه نمی خواد بیکار یه گوشه بشینم و ناله کنم ... آروم واسه خودم کتاب می خونم اینقدر مظلووووووومم که خدا میدونه

خلاصه

ساعت ۹ فرزانه زنگ زد و من خواب بودم و کشون کشون خودمو کشیدم تا تلفن و گفت : فاطمـــه ، بیا ساعت ۱۰ نریم دانشگاه ...   ... میدونم باز کرباس علافمون میکنه

من :   آره ... از خستگی تمام تنم درد میکنه   بیا ۱۲ بریم ...  ما که تا ۴ با کرباس داریم

گفت : آ ...ر ...ه !!!

تلفن رو گذاشتم و با خوشحالی ... ادامه ی خوااااااااااااااااب

تا ۱۱ خوابیدم ... بازم احتیاج داشتم به خواب ... چند وقته که همه ش یا خوابم یا اگه بیدار باشم حالم بده و کسل ام و سر درد دارم ... بابا من معتاد شدم چرا کسی باور نمیکنه آخههههههه

قراره با مسافر کوچولو ها و محیا و دختر خاله ی مسافر کوچولو ، شبا بساط منقل و وافور رو راه بندازیم و حالی به حولی

خلاصه ... ۱۱ بیدار شدم و زنگ زدم به افسانه

گفت دانشگاه اند ولی رفتن بیرون دور بزنن ... گفتم از کی دانشگاهین ؟ گفتش از ساعت۱۰:۳۰... همه ش هم علاف بودن تا ۱۲ که اخلاق دارن

منم با افتخار گفتم من که الان تازه از خواب بیدار شدم

بعد پرسیدم که مگه ما گروه دو شدیم باز ؟؟ گفت آره ... ( تو دلم : ایووووووول ) بعد گفتم مسخره کردن مارو اینا ؟ هر روز ۱۰۰ بار عوض میشه گروه هامون !!!

بعد فوری زنگیدم به فرزانه و گفتم که ۱۲ کلاس داریم بدو بیا

خودمم آروم آروم کارامو کردم و ۱۱:۳۰ دم ایستگاه بودم و پامو که گذاشتم درست همون لحظه خط ۱۰ اومد و با نشاط فراوان سوار شدم و یه ربع به ۱۲ دانشگاه بودم

رفتیم سر کلاس

استاده یه یارو ایه که بهش میخوره مذهبی شدید باشه ... ولی مرد خوبیه ... خوب درس میداد ولی از اونجایی که ضعف شدید داشتم که به کنار ،صبحانه هم نخوردم ( یه لیوان شیر خوردم) سرم هم درد میکرد بی حس هم بودم ، خیلی سخت برام گذشت

کلاس های خواهران و برادران هم از هم جداس ... خیلی عالی پیش رفت ... البته اول که فهمیدیم جداس حدس زدیم که حتما مسائل جدا گونه رو باید بگن ، اما چیز خاصی نبود

در مورد اخلاق که ذاتی ست و این حرفا

گذشت ... احسان ... فدا کاری ... سخاوت ... همه ذاتی ست ! کاملا درستهههههههههههه

خلاصه

فرزانه دیر تر اومد و ان عقب ها نشست

راستی

یه خبر خوش

با بعضی از بچه های گروه یک سابق ، افتادیم تو یه کلاس

ایول ... دیگه مجبور نیستیم بعضی از دختری خنک مون رو تحمل کنیم از بی کسی

فقط یا بلدن واسه هم کلاس بذارن یا همدیگه و بقیه ی بچه ها رو مسخره کنن ...

بعد کلاس بچه ها ایستایی داشتن   ولی من با فراغت کامل اومدم خونه ... می دونین که چرا

منم ظاهراْ با خوشحالی رفتم خونه !!

هوا هم سردددددددددد ... بارون هم یکسره مبارید ... منم گیج ... مردم تا رسیدم خونه

اومدم خونه و یه چیزی خوردم و یک کم ربه کا نشستم بخونم که .......... ( هیجانی شده)

داره جالب میشه ... بخونینش حتماْ ... اگه حوصله ندارین فیلمش رو بگیرین و تماشا کنین و لذت ببرین

بعدش هم خوابیدم و ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و بعدشم هیچی

راستییییی

زهره گفتش که استاد دیروزی گفته که چون جلسه ی اوله هرکی دیر کنه اشکال نداره

پس چرا نوید اینا اشاره کردن برو برو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

البته کلاس هم جا نداشت ... ولی  گلاب خورد پیش از خود زر زد !

به شیر کاکائو مشکوکم ... البته از اول چشمش همه جا میچرخید ...

ولش کن بابا

تا ببینیم چه میشود

فردا هم ساعت ۱۲ باس بریم و تا ۴ علاف بشیم چون با کرباس داریم

بعدشم شاید شناخت عناصر و جزئیات ساختمان ( عجب اسم های زیبایی ) داریم فکر کنم

شاد و سلامت باشید

خدانگهدار ...

 



فاطمه ی(یکشنبه 85 بهمن 29 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
ساعت ۸:۲۰ صبح این دختره فرزانه زنگ زده با خوشحالی میگه : کجایی ؟ ...گفتم کجا باشم ؟ خواب بودم ! گفت مگه نمیری دانشگاه ؟؟ گفتم دانشگاااااااااااااه ؟ ساعت ۱۲ باس بریم دلت خوشه ها ... گفت اااااااا من نمی دونستم الان راه افتادم ( تو دلم : ... لقت)

رفتم ادامه ی خواب

باز ساعت 10 بود بیدار شدم و راه افتادم و یه زنگی به فرزانه زدم و گفت که خبری نیست

منم گفتم باشه

تا یه ربع به 12 دوباره خوابیدم که اس ام اس داد که پاشو بیا دانشگاه

رفتم دانشگاه و دیدم همه دم در اتاق اساتید بست نشستن ... گفتم چه خبره ؟

گفتن قراره شکایت کنیم که بعضی از استاد ها رو عوض کنن... یکی هست نمی دونم اسمش چی بود که گفتن لیسانس دانشگاه آزاده و لیاقت استادی در دانشگاه رو نداره و این چیزا

از همه امضا گرفته بودن و ...

همه ی این آتیش ها از گور این کرباس بلند میشه ...

همه رو به هم انداخته و میگه به خاطر خودتون میگم ... خب مرد حسابی اگه به فکر مایی چرا هر روز اینقدر علاف میکنی ماروووووووووووووووووووووو ؟؟

حالم از چند روزه عجیب خرابه

هم روحی و هم جسمی ... دیروز بهتر بودم آ ... ولی باز امروز دیگه داشتم میمردم

الانم سرم به شدت درد میکنه ... تمام تنم کوفته س ... از جام که بلند میشم ، چشمام سیاهی میره و دوباره میوفتم سر جام ...

یک بار هم تو آتلیه ی جدید نزدیک بود بیوفتم رو زمین ... یه بار هم تو نماز خونه ...

همینجور علاف بودیم تا اینکه گفتن بریم دانشگاه اونوری

رفتیم اونجا کرباس داشت بچه ها رو شارژ میکرد که برین شکایت کنین

آخه اینجا دانشگاهه؟؟

یک گروه بهمون انداختن و یه برنامه دادن و میگن مجبورین که با همین هایی که ما میگیم بیاین

این روحانی هم که از همه روانی تره

خلاصه ... بعد آتلیه که کرباس حرف میزد رفتم ساندیچ بخرم و بخورم ، شاید اندکی حالم بهتر میشد

رفتم خریدم و خوردم ... فرزانه هم با من بود

بعد هم هیچی

این بچه های الاغ نامرد لامروت رفته بودن سر کلاس تنظیم شرایط محیطی و بی انصاف ها یه خبر بهمون ندادن

کلاس ۲ تا ۴ بود

یواشکی لای در رو باز کردیم و نوید اینا اشاره کردن که برین ... برین

حدس زدیم که استاد یک آدم وحشی باشه که نمیذاره بیاد سر کلاس ... حدسمون هم درست بود

رفتیم پیش کرباس و گفتیم ما رفتیم خونه ... حوصله نداریم تا ساعت ۴ واستیم و تا ۶ علاف کلاس بشیم

گفت خب برین

بعد گفت اول برین تو آتلیه ی اونوری

رفتیم اونجا ... یه ۵ یا ۶ نفری بودیم

نشستیم اونجا ... که کرباس هم اومد و گفت پاشین برین

هانیه ( گروه یکی سابق) گفت آخه چه وضعیه؟ ... اول که با گروهبندی کامپیوتر بودیم ... کرباس گفت که خودم گروهبندی تون میکنم ... باز گفتیم بریم گروه ۲... باز میگن با همون برنامه ی گروهبندی کامپیوتری بیاین ... ( ای روحانی .... " ناسزای زشت" ) گفت بریم شکایت بنویسیم که با گروهبندی کرباس بیایم

گفتیم بنویسین ، از طرف ما هم زیرش رو امضا کنین ، چون ما نمی مونیم واسه کلاس بعدی

دم در این سید رو دیدم ... حالا هانیه میره بهش میگه آقای فلانی ما می خوایم فلان کار کنیم شما موافقین !!!!!!!!!

فرزانه می خواست واسه ببینه چی میگن ، دستش رو کشیدم و با اقتدار گفتم : برییییم !

ما رفتیم هانیه و اون دختره عشق سید هم اومدن ... منم جلوی دختره گفتم که : هانیه جان آدم قحطه میری از این نظر می خوای؟

خدایی هر وقت سید رو میدیدم یه سلام خشک و عصبی بهش میدادم ... می گفتم زشته و اینا

ولی امروز اصلا نیگاش نکردم که بخواد زشت باشه یا خوشگل ... شانس آورد نیومد بگه فلش رو بده وگر نه همچین پاچه ش رو میگرفتم که نفهمه از کجا خورده !!

باز این فرزانه رفته بود واسه اون یارو که اسمش رو نمیبرم اوتکلن خریده بود !!!

گفت زیاد گرون نگرفتم ... ( مثلا از این موضوع ناراحت بود) گفتم حیف همین پولی که دادی به همین

اون از اون زنجیره ... اینم این ! ... اون چی ؟ همینقدر برای تو خرج میکنه ؟؟ ... دو تا عروسک داده دستت ...

فکر کنم ناراحت شد !

البته حقش بود ...

راستی واسه مسایلی که واسه همتون سند تو آل کردم کمی تا قسمتی محتاطانه میریم جلو ... ببینیم چی میشه !

خلاصه واسه کلاس نموندیم و اومدم خونه

وااااااااااااااااای که داشتم می مردم ( الانم بهتر از قبل نیستم)

فکر میکنم که کسی داره شقیقه ها و استخون زیر چشمم رو فشار میده

رفتیم خونه ی فریده خانوم اینا که عمه سهیلا هم اومد و همه قریب به اتفاق گفتن که : واااااای ... چرا باز تو اینقدر لاغر شدی؟  باز زیر چشمات سیاهی افتاده ها ... قبلا خوب شده بودی ها ...

ولی عمه سهیلا گفت اینطوری بهتری به نظر من .... ایوووووووووووول

خودمم اینطوری دوست دارم

هیچی دیگه ... باز فردا میریم دانشگاه و تا شب علافیم

شکر خدا ایستایی هم نمی تونم بردارم و ساعت ۴ میرم خونه !

اه اه ... این بچه خر خونا باز میرن سر کلاس ایستایی میشینن ... اه اه اه ... آدم چندشش میشه

دیگه اینکه تو این مدت دلم خیلی تنگیده بود براتون

نمی خوااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خوش باشید ( از ته قلب میگم )

با آرزوی موفقیت روز افزون

خدا نگهدار !

 



فاطمه ی(شنبه 85 بهمن 28 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
میل و بی میل

محیا خوابه

در اتاق محمدصادق بسته س

صدای تلویزیون و چرخ خیاطی از پایین میاد

مامان تنهاس داره واسه بابا زیرپوش میدوزه

از وقتی که بابا رفته ، نه واسش اس ام اس دادم و نه زنگ زدم بهش

خودش روز قبل سفر گفت که دلم واسه هیچکدمتون تنگ نمیشه غیر از مامان ...

سرعت پایینه

دارم میل رو باز میکنم ببینم علی چی گفته

صبح ساعت ۱۰ قرار بود بیام پای چت ... با کوروش و اشکان قرار داشتیم

اومدم و تا ۱۲ بودیم

از هر دری سخن رفت

میگفتن که می خوای آخرش چیکار کنی؟

چه اهمیتی داره آخه ؟ ... اگه هم واسه بچه ها ننویسم ، دوباره واسه تنهایی خودم که باید بنویسم !

محیا هنوز دیپ مونده

منم دل و دماغ ندارم

هی مامان میپرسه چرا محیا اینطوری شده چند روزه ؟

میگم نمیدونم حتما واسه مدرسه خسته ست و هزار بهونه ی دیگه

چقدر سخته که آدم واسه نزدیکترین کس هاش هم نتونه درد دل کنه

میل باز شد

برم ببینم چی گفته .............

ترو خدا میبینی ؟

ای بابا

ولش کن که چی گفته ... نه بزار بگم

گفته که نمیام دیگه

چی بگم بهش ؟

اه

بی معرفت ...

بزار فکر کنم

چی بگم بهش؟

 

اه گه به این سرعت که اینقدر پایینه !

 

گفتم که تو خودت دیگه دوست نداری بیای ، تقصیر من و تصور جدیدم ننداز

آخرش هم تکیه کلام خودشو نوشتم

هیچوقت مغرور نشو  ........ برگا وقتی میریزن که فکر میکنن طلا شدن !

اه

نیاد به جهنم

کاشکی هیچوقت با حمیده و مسافرکوچولو دوست نمیشدم که راحت تر میتونستم در برم

 

حالا اون میخواد جنگ روانی راه بندازه

دیگه هیچی

دیگه تموم

من میرم به باد فراموشی

بابای



فاطمه ی(پنج شنبه 85 بهمن 26 ساعت 7:59 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
تا ساعت 3 خواب

مسافر کوچولو ،  ازت ممنونم که به فکرمی این همه

من شرمنده

چقدر خشک شدم

حوصله ندارم بیام یه چند وقتی

کاری هم نمیشه کرد ... جز اینکه اجازه بدیم زمان بگذره ... البته اگه اجازه هم ندیم ، میگذره !

دیشب خیلی خیلی حالم بد شد

نه به خاطر این مسائل

ولی کلا خیلی حالم بد بود

دو تا قرص مامان داد و خوردم و بهتر شدم و رفتم خوابیدم

تا ساعت ۳ امروز ... آره ۳ ظهر

چه همه !

خواب جالبی میدیدم که هیچ وقت تعبیر نمیشه !

خواب میدیدم که استاد معارف اومده ( اگه مشروط شم نمی تونم معارف بردارم )

گفته از ساعت ۷ صبح بیاین تا نماز مغرب عشا !

تازه دختر و پسر با هم بودیم ( کد دخترا با پسرا فرق داره و تو یه کلاس نیستیم )

ما رو برده بود تو یه نماز خونه ی بزرگ در یک ساختمون بزرگ که مثلا دانشگاهمون بود !

اونجا ما رو نرمش میداد

همه رو به صف کرده بود و مثلا میگفت چند دور ، دور نمازخونه بچرخید

بعد وای میستادیم و یک کم صحبت میکرد و بعد ادامه ی نرمش !!!

آخر باز شقایق به نطق اومد که : استاد ، ما که این همه زحمت میکشیم ، کلاس دو ساعتی رو از ۷ صبح تا دم اذون مغرب عشا میایم ، نباید از ۱۵ کمتر به هیچکدوممون بدین !!!

بیدار شدم و تموم تن و بدنم درد میکرد

از خواب بوده حتما ...

به قول حمیده (چرا خبری ازش نیست ) پشت سر هم هی کش و قوس !!

آ آ آ آ خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش ...

کوروش هم اومده و کلی آف گذاشته که چی شده ؟ ... کی چی گفته ؟؟ ... چرا آیدیت رو عوض کردی ؟؟ ساعت ۷ بیا بهم بگو ...

اصلا حوصله ندارم که بهش فکر کنم ، چه برسه به اینکه برم توضیح هم بدم به کسی

آخه آیدیم چه ربطی به وبلاگ داره ؟؟ ............................ اینم بیخیال

( چرا باز تو آیدی نمی ره ؟ )

خلاصه دیگه اینجوریاس

با خودم فکر میکردم که یعنی واقعا اینقدر از یه حرف عصبانی شدم ؟

یعنی چی آخه؟ ... یعنی تا این اندازه لوس شدم؟

گفتم اگه کسی دیگه همینو میگفت اینقدر به هم میریختم ؟

مثلا از بچه های کلاس

مثلا واسه یکی شون تعریف میکردم و بر میگشت اینطوری میگفت؟

واااااااااااااااااااااااااای ... آره به خدا ! از این بیشتر به هم میریختم

مثلا کسی اینو میگفت که یه خورده براش احترام قائل بودم

مثلا مصطفی یا حمید میگفت   ... تصورش هم برام سخته

این که تو یک دنیای مجازی گفت یه روز دیپ شدم ... چه برسه که کسی رو در رو میگفت

حالا  مثلا یکی از دخترا میگفت

فرزانه ؟ ... معصومه ؟ ... دمار از روزگارشون در میاوردم ( اصلا مطمئنم کسی جرئت نداره همچین حرفی رو به زبون بیاره ... چه دختر و چه پسر ! )

نه من اشتباه نکردم

اشتباه نکردم

هر کسی جای من بود فحش اول و آخر شو میداد ... ولی من چیزی نگفتم ... دیگه از چشمم افتاد ... ارزش وقت گذاشتن و فحش خوردن هم نداره

ولش کن

فکر کنم باز باید برم دکتر

اعصابم یه نمه ریخته به هم دوباره

ولی گفتم بزار تا شنبه بیشتر به هم بریزه یه دعوا هم با سید بکنم و عقده های این چند روز رو خالی کنم سرش

وااااااااااااااااااااااای خدا کنه که جور بشه موقعیتش

اینقدر تمرین کردم که چی بگم

خودم که اصلا نمیرم جلو چیزی بگم

خودش باید بیاد

وقتی اومد تا از دهنش اومد بیرون که فلش رو بده ...

منم شروع میکنم به زر زر

که مردیکه ... نه هنو مرد نشده ... میگم پسره ی ک..نی فلان فلان شده من که داشتم فلش رو بهت میدادم خودت راهت رو کشیدی رفتی بعدشم انگار که نه انگار دارم باهات حرف میزنم و خلاصه از این حرفا

فعلا هم که به خونش تشنه ام ... خدا کنه موقعیتش جور شه ...

 از خدا میخواهم به زاری ...

فعلا چیزی نیست بگم

شاید شب برگشتم

فعلا

بابای







کوروش آف گذاشته بود که ساعت ۷ میاد تا صحبت کنیم

۶:۳۰ رفتم ، بودش ... گفت که زنگ زده اشکان هم بره پیشش ، گفت الان اونجاس

( البته هنوز هم شک دارم من به این دو تا )

خلاصه تا ۸ چت میکردیم

کلی حرفیدیم

وسط حرف هامون علی پی ام داد که میلت رو چک کن

رفتم چک کردم

نوشته بود که قصدش شوخی بوده ... شوخی ... اونم با واژه ی تحقیر !

منم جوابش رو دادم

حوصله ندارم بنویسم که چی شد ...

هنوز هم علی واسم همون ارزش سابق رو داره

ولی فکر کنم دیگه از من خوشش نمیاد

باید به منم حق بده ...

 

چقدر همه چیز به هم ریخت الکی

دوست دارم مث قبل بشه همه چیز ...  

 چه بد

چقدر همه چیز خنکه

چقدر بی معنی

چه روزهای نحسی

از علی پرسیدم که اگه بخوام ادامه بدم هوای تازه رو و از تو دعوت کنم که بیای ، قبول میکنی یا نه ؟؟

منتظر جوابشم

اگه نیاد شاید دیگه هوای تازه رو ادامه ندادم ...

خیلی خیلی یه جوری شدم ...

همه چیز به هم ریخت

همه چیز شاید ...

کابوسی بود

بین رفتن و ماندن

همه چیز شاید

تلنگری بود

برای رفتن و ماندن

همه چیز شاید

دیوی بود

برای  هیچ چیززززززززززززززززززز

زده به سرم

سر در گمم

همه چیز و هیچ چیز

روزهای بی خاطره

روزهای تلخ

روزهای روزمرگی

روزهای کسالت آور

روزهایی که تن شاداب را خسته

و تن خسته را میکشد

و تن کشته را می پوساند

 

خدایا کمکم کن

 

 

...



فاطمه ی(چهارشنبه 85 بهمن 25 ساعت 5:25 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
   1   2      >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
با دقت تا آخرش بخون !
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
ریاضی و هندسه 2
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش
ترسیم 2
عناصر و جزئیات ساختمان
اخلاق
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
میل و بی میل
تا ساعت 3 خواب
خونه ی جدید
اول
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved