سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس عمیق

اوقات شرعی
آنکه با کسی که از مدارایش ناگزیر است مدارا نمی کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 9864

 
 
درباره خودم
نفس عمیق
فاطمه ی
من خیلی خوبم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
ترسیم 2
خب

مثل اینکه سه نقطه راس میگفت و واقعا از بچه های دانشگاهمون بود

میگه شناخته منو ...

حالا اصلا نمیدونم کی هست ... دختره ... پسره ...

یه پستی تو اون یکی زدم واسش

ولش حالا

***
امروز خیر سرم می خواستم ساعت ۹ بیدار بشم و برم دانشگاه حذف و اضافه

فکر میکردم خیلی طول بکشه آخه

به جایی که ساعت ۹ کوک کنم ، ساعت ۱۰ کوک کرده بودم

فکر کردم که دیر شده ... ولی خدا رو شکر که تا ۱۰ خوابیدم

۲ دقیقه طول نکشید

رفتم با دستای خودم ایستایی رو حذف کردم و ریاضی برداشتم

درس یک واحدی تنظیم خانواده هم گذاشته بودن که ساعتش با ریاضی تداخل داشت نمی شد برداریم

اونایی هم که ریاضی شون رو نیافتاده بودن ، هم بعضی هاشون بر نداشتن

هموجو بیکار بودیم تا اینکه رفتیم تو اون ساختمون ...

دم در آتلیه نشسته بودیم و انتظار میکشیدیم که گروه قبلی بریزن بیرون و ما بپریم تو و جا بگیریم

ناصری اومد گفت چه خبره ؟ چرا الان اومدین ؟ گفتیم از بس که مشتاقیم

گفت مشتاقین ؟؟

پرنیان گفت نه اصلا هم مشتاق نیستیم کار داشتیم دانشگاه زود تر اومدیم

تا اومدن بیرون ما ریختیم تو

رفتم اون عقب رو به روی تخته جا گرفتم که پشتم هم دیوار باشه به راحتی بتونم تکیه بدم !

دوتا جا گرفتم یکی خودم یکی هم فرزانه

همه دخترا پایین رو جا گرفتن پسرا مجبور شدن که برن بالا

بعضی از دخترا هم که پایین جا نداشتن رفتن بالا

بالا خوب نیست جاش ، تخته دیده نمیشه ، هی اینا میومدن پایین تخته رو نیگا میکردن باز میرفتن بالا سخت بود

خلاصه همه نشستن

این ترم دیگه میزا شریکی نیست ، هر نفر باید یه میز داشته باشه

۳۰ تا میز بود که بچه ها حدود ۳۶ تا بودن

ناصری که اومد ، دید وضع اینطوریه گفت کلاس صبح ۲۳ نفر بودن باید بعضی هاتون بره صبح

حالا هنوز فرزانه هم نیومده بود ، جاش رو خالی گذاشته بودم هی بچه ها بد بد نیگا میکردن

ناصری گفت که اینجا هم خالیه ؟

گفتم نه جای فرزانه ست ( فامیلش رو گفتم)

فکر میکردم بعضی ها هم حرص می خوردن

آخه این دخترای کلاس که قبلا هم از خصوصیات اخلاقی شون گفته بودم ، واسه دوستای خودشون هم (  رعنا و هدیه ‌) جا نگرفته بودن

بدبخت ها رو می خواستن بفرستن کلاس صبح

اونا هم گفتن چرا واسه ما جا نگرفتین؟

جواب شنیدن که جا نبود !!!

ولی از اونجایی که من خیلی با مرامم ...

فرزانه ۱۲:۳۰ اومد استاد گفت جاااااا نیست برین صبح بیاین !!!

فرزانه هم ۴ چنگولی مونده بود که چه خبره

آخه مصطفی و شیخ هم رفته بودن صبح ، دم در فرزانه رو که دیده بودن بهش گفته بودن که جا نیست تو  کلاس بیخود نرو

منم با اقتدار ملی گفتم جات اینجاس بیا بشین

قرار شد که امروز اونایی که اومدن بشینن و عقب نمونن از کلاس و از جلسه ی دیگه صبح بیان با گروه ۳

من که عمراااااااااااااااااا اگه میرفتم

به میمنت و مبارکی سید خان رفته گروه ۳ و تازه از دستش راحت شدیم

به پلان کشیده بود رو تخته و ما با مقیاس یک پنجاهم کشیدیمش و گفت که از این به بعد کارای سر کلاسیتون نمره میخوره براش

یه آنتراکتی داد اون وسط و رفتیم با پریسا ( ا ) ساندویچ خریدیم و اومدیم

تا اومدیم بخوریم ناصری اومد سر کلاس

گفت چه بوی غذایی پیچیده

بنده خدا چیزی نگفت ، گفت بخورین اشکال نداره

خودش ناهار نخورده بود

بقیه ش رو کشیدیم و تحویل دادیم

۱۰ نمره واسه کلش بود

بعد برای تمیزی ودقیقی و کادر و جدول و اندازه گذاری هم خورده خورده نمره داشت که به ۲۰ میرسید

راستی

گویا دوستان معانی اصطلاحات رو خواسته بودن

تخته شاسی از این تخته هایی که روش کاغذ میذارن و میرن طراحی میکنن

دست آزاد کشیدن هم یعنی بدون استفاده از وسایل ، فقط با دست و مداد طراحی بشینی یه طرحی بزنی

خودمون هم وقتی تازه اومده بودیم اینا رو  نمیدونستیم

راستی

شقایق هم اومده بود نشسته بود سر کلاس

می دید کلاس جا نداره ها

باز نشسته بود و به روی خودش نمی آورد ...

بچه ها می گفتن خوب برو ... میگفت من اجازه گرفتم

ساعت ۳:۳۰ تموم شد کلاس

رفتیم با فرزانه نماز خوندیم و برگشتیم خونه

اومدم خونه می خواستم چک کنم وبلاگ و آیدی رو ، دیدم ممد صادق نشسته

چیزی نگفتم ، رفتم دراز کشیدم که خوابم برد تاااااااااااااااااااا ساعت ۸ !

۸ محیا اومد

خیلی اعصاب خورد

میگفت باز این پسره راه افتاده به زر زر کردن

محیا گفت اولش چیزی بهش نگفتم

بعد دیدم که خیلی داره پررو میشه

گفته مامان اینا چطورن

 

محیا گفته مامان اینا کین ؟

گفته خب بعضی از نامزد ها به مامان بابای نامزدشون میگن مامان بابا

 

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووی

محیا داغ کرده

میگفت بهش گفته بس کن دیگه ... حالم رو به هم زدی و یه عالمه چیز دیگه که با تنفر ادا کرده

اونم مث خر میمونه

اصلا بهش بر نمی خوره

باز با لبخند بقیه ی حرفاش رو زده

محیا هم می گفت جلو م رو نیگا میکردم که مثلا انگار نه انگار که حرفاشو دارم میشنوم

بعد رفته

محیا هم مونده از دستش چیکار کنه   

اونم داره کم کم دیوونه میشه  

بعد هم که اومدم چکوندم ( چک کردم) و دیگه این شد که میبینید

فردا هم ریاضی داریم با هندسه

صبح پاشم برم دفتر بخرم با جامدادی   

دفتر های خوشگل خوشگل

جامدادی زیبا 

قرار شد اشتباهات ترم پیش تکرار نشه

یکی دیگه از اشتباهات این بود که همیشه تمام مداد ها و خودکار ها و پاکن و تراش و ... تو کیفم بود و به هم ریخته و اعصابم به هم میریخت وقتی میدیدمشون

یکی دیگه ش هم این بود که تمام جزوات رو تو سر رسید مینوشتم و همه قاطی پاتی همه ی درسها یه جا ... بازم اعصاب خوردی داشت خوندنشون

***
من کتاااااااااااب می خواااااااااااااااااااااااام بخونم

دیگه پول ندارم برم بخرم

 الانم حوصله م سر رفته

برم یه جوری سرگرمی پیدا کنم

فرزانه زنگ زد

من برم

خدانگهدار



فاطمه ی(سه شنبه 85 اسفند 1 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
با دقت تا آخرش بخون !
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
ریاضی و هندسه 2
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش
ترسیم 2
عناصر و جزئیات ساختمان
اخلاق
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
میل و بی میل
تا ساعت 3 خواب
خونه ی جدید
اول
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved