نمی دونم چه شوخی بی موردیه که می خوان باهام بکنن
اصلا نمیدونم واقعا از بچه های دانشگاس یا از خودی هاس می خواد حالمو بگیره
ولی فرقی نداره دیگه
بزار بخونن
اگه اونجا هم پیدا کرده باشه ، همون بهتر که تو هوای تازه ی خودم بنویسم
خب
امروز هم طبق معمول ساعت ۱۱ بیدار شدم و کم کم کارامو کردم که پیش برم به سوی روزی دیگر !
دیدم هوا سرده یه عالمه ننه من غریبم بازی در آوردم که دیگه صادق منو رسوند
رفتیم تو ساختمون جدیده ...
ساخت و ارائه داشتیم با کرباس
اونم باز این عادل رو نشونده بود کنارش و داشتن تند تند نمره های مواد و ساخت رو میدادن
چون ما رو هم بفرسته دنبال نخود سیاه ، گفت برین بیرون از استخر و حیاط دست آزاد بکشین
ما هم گفتیم باشه
همه مث مرغ نشسته بودن تو کلاس و از تو کلاس میکشیدن
خدایی هوا خیلی سرد بود
ولی ما رفتیم تو حیاط و موسیقی گذاشتیم و حالی به حولی و دست آزاد کشیدیم
بعد دیدم حوصله ندارم
اومدم تو کلاس نشستم
رفتم اون بالا پیش بچه های گروه یک سابق
بهشون میگفتم که چقدر خوب شد با شما همکلاسی شدم و بچه های خودمون همه مغرور و کلاس گذارن ... شما خاکی ترین
بعد نشستم و ادامه ی ربه کا رو خوندم
حمید یکی دو تا از دوستاش رو آورده بود هی تو دست و پا می چرخیدن ...
خلاصه شاسی م جلوم رو میزم بود و داشتم کتاب می خوندم
هدیه اومد جلو و دید من شاسی م رو لازم ندارم ... گفت تو شاسی ت رو لازم داری؟
منم از اونجایی که قصد تلافی بی معرفتی هاشونو داشتم ، گفتم آره لازم دارم !
گفت خب داشته باش بعد رفت
بعد از دقایقی :
همینطور داشتم کتاب می خوندم که دیدم یکی از دوستای حمید داره بهم نزدیک میشه ... صاف اومد جلو و گفت که شما شاسی تون رو لازم دارین ؟
گفتم" فعلاْ نه ... گفت میشه من بردارم برای یکی از بچه ها می خوام
منم همونطور با اقتدار و اعتماد به نفس گفتم : باشه ولی زود بیارینش
برداشت و رفت ...
بعد هدیه اومد .... ... گفت چرا منو ضایع کردی؟
من ؟ ... گفت آره ... بهت میگم شاسی ت رو نمی خوای میگی چرا ... بعد میری به اون پسره میدی؟ همه فهمیدن که شاسی ت رو به دخترا نمیدی و به پسرا میدی !!!!!! ...
بعد گفت که خب خاک بر سر منم همونو واسه حمید می خواستم ... واسه خودم نمی خواستم
گفتم مگه خودش زبون نداره که هی آدم میفرسته ؟
گفت حتماْ خجالت میکشه
من: الهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ... چه پسر چشم و گوش بسته ای
خلاصه دیگه کلی هدیه ضایع شده بود ...
بعد دوباره داشتم ربه کا رو می خوندم و به تیکه های هیجانی ش رسیده بودم که حال نداشتم برم ساندویچ بخرم ... به خاطر همین هم ناهار نخوردم
بعد رفتیم نمره هامونو دیدیم ... ساخت ۱۶.۵ شدم و مواد هم ۱۳
مشروط نمیشم دیگه برین خوش باشین
بعد هم هی کرباس به بچه ها می گفت که مبااااااااادا با خراسانیان بردارین
البته اینطوری نمیگفت ... میگفت اگه نظر منو می خواین با مروارید بردارین
بچه ها هم که جو گیر ...
ای خااااااااااااااااااااااااک تو سر شون که یه ذره اراده ندارن
آخه جلسه ی پیش که رفته بودن ، دیدن استاده جوون و ایناس ... بعد می خواستن سو استفاده کنن ، اونم گربه رو دم حجله کشته که دیگه دفعه ی آخرشون باشه
حالا این نوید اینا میگفتن عقده ایه
مونده بودیم چیکار کنیم
بریم ... نریم
آخر سر پسرا همه رفتن خونه شون
ما دخترا ( البته همه مون نه) رفتیم سر کلاسش
خیلی خوب بود به نظرم
حرکاتش و رفتارش و اینا همه عین ناصری بود ...
اینو ناصری معرفی کرده بود و اون یکی رو کرباسچی
میگن اون مث کرباس زورش میاد حرف بزنه
به هر حال رفتیم سر کلاسش رو راضی بودیم ازش
همه ی بچه هایی هم که دودل بودن راضی شدن
خودشم فهمید که بچه ها از دستش در رفتن
خلاصه دیگه
کلاسش از ۴ بود تا ۷
حالا من بدبخت
از صبح ... صبح؟؟
نه بابا از دیشب ... از دیشب فقط یه لیوان شیر خورده بودم !!
داشتم میمردم ...
یه آنتراکتی داد و رفتم دو تا کیک و اینا خریدم و خوردم که زنده بمونم
هوا هم سرررررررررررررررررررد ... ۱۵۰ درجه زیر صفر بود
گفتم من با این حالم چطوری برم خونه ؟
تاکسی تلفنی گرفتم ... عمرا اگه خودم می تونستم بیام ...
....................
نشسته بودیم و داشتیم دست آزاد میزدیم که فرزانه گفت برم به نوید بگم که چرا اون روز بهمون گفت برین برین ... از کلاس ما رو انداخت
گفتم نمی خواد بگی
گفت چرا ؟
گفتم دو حالت داره ... یا می خواسته اعصاب ما رو خورد کنه یا اینکه عمدا نگفته
اگه حالت اول باشه که خوشحال میشه .... دوم باشه کاری نمیشه کرد
در ضمن ، چه ارزشی داره که باز با اینم درگیر شیم؟
بعد نشستم واسه زهره به نطق کردن
گفتم که من اشتباهاتی کردم تو ترم پیش که نمی خوام تکرار کنم این ترم
یکی اینکه سر تمام کلاس ها حاضر بودم و به هیچکدوم هم گوش نمیکردم
تصمیم گرفتم اگه غیبت هم خوردم ، سر کلاس هایی که حاضرم گوش کنم درس رو
یکی دیگه اینکه احترام خیلی ها رو نگه داشتم و هیچی بهشون نگفتم ... اما تموم شد دیگه
یک ترم تو نستم رل بازی کنم و خودم رو به مثبتی بزنم ( یادش به خیر سوم و پیش چه کله خری بودم ) البته نمیشه مث اونروزا باشم ولی خب ...
فرزانه فوری گفت که الانم احترام نگه داشتی
گفتم قضیه ی این فرق میکنه ...
آره دیگه
شقایق و عادل هم با هم دعوا کردن ...
نفهمیدم سر چی ... ولی همه فهمیدن
بچه ها همینطوری با هم حرف میزدن ، منم مثلا کتاب می خوندم ولی گوش میدادم حرفاشونو
می گفتن بعضی ها که اینقدر میرن خودشونو قاطی پسرا میکنن ، چقد بده و اینا ... شخصیت ما رو هم میارن پایین ... یکی میگفت اگه بدونین که پسرا چی در مورد تک تک ما فکر میکنن ... چه برسه که اینقدر هم خودمونو بچسبونیم بهشون ( )
غلط میکنن هر فکری که میکنن ...
بعد یکی دیگه گفت که مث این می مونه که یکی از پسرا یکسره میومد تو دست و پای ما و اگه پسرای دیگه صداش میکردم ، محل اونا رو نمیداد... خود ما چه فکرایی در موردش میکردیم ؟؟؟!!!
خلاصه دیگه اینطوریا...
بچه های گروه ۲ سابق میگفتن که استیلا مهندسی کامپیوتر قبول شده و از اینجا انصراف داده و رفته
یکی گفتش که یک پسر با کلاس تو کل دانشگاه بود ، همونم رفت
دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه
اینقدر خسته ام
اینقدر داغونم که نگو
برم یک کم دراز بکشم
ببینم جریان این سه نقطه هه هم چی میشه
بزار بیاد بخونه
در خانه ی ما به روی هم باز است ...
خب دیگه بچه های نرم هم حق دارن کم رشک بورزن به حال ما
هرچی باشه ما رو تحویل گرفتن و ساختمون اختصاصی و استخر . تابستونا شنا و ...
اشکالی نداره خب چیکار کنیم سوگلی دانشگاهیم دیگه
البته هنوز شک دارم که از بچه های دانشگاه باشه
تو مه آلود هم چند تا سوال مطرح کردم بد نیست جواب بده
خوش و خرم و شاد و زیبا باشید
بابای
فاطمه ی(دوشنبه 85 بهمن 30 ساعت 12:0 صبح )
دیدگاههای دیگران () |