سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس عمیق

اوقات شرعی
خداوند متعال در یکی از کتاب هایش چنین نازل کرده است : «بنده ام ! به حقّ خودم سوگند که من دوستدارت هستم . پس به حقّ خودم بر تو، سوگندت می دهم که مرا دوست بدار» . [إرشاد القلوب]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 9857

 
 
درباره خودم
نفس عمیق
فاطمه ی
من خیلی خوبم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
با دقت تا آخرش بخون !

نیمه شب است ... خسته ام ...

صدای باران سکوت شب را شکسته ...

آوای تق و تق بر خورد دانه های سنگین به زمین خیس ، مرا یاد رقص انگشتانم بر کیبورد  می اندازد !

حرکاتی پیاپی ... سریع ... بی وقفه ...

حس تنفری روحم را می آزارد !

در تاریکی و تنهایی آوای تند و خشن موسیقی غربی را به صدای دانه های باران ترجیح می دهم .

فضای خانه تاریک است ... تنها منبع نور آتش شومینه ست که با حرکات نامنظمش نور را زیاد و کم میکند .

گوشم به موسیقی ست و چشمم به آتش ...

آتش رقص نوری میشود که هماهنگ با موسیقی خشن ، دیوانه وار می تازد !

به رنگ های آبی ... نارنجی ...

ومن تا عمق خود فرو میروم ... تا به عمق خود ... و طعم تلخ هراس ... تشویش ... افسردگی !!

مثل جنازه ای بدون جریان خون و ضربان قلب به گوشه ای افتاده ام !

در این تاریکی پریدگی رنگ رخسارم پدیدار نیست ... شعله های آتش صورتم را سرخ نگاه داشته اند !

زندگی ام مردابی شده ... بی حرکت ... ساکن ... مرده ...آبهایی راکد که با جلبک ها و خزه ها تزئین شده و تنها صدا ، صدای پشه هایی ست که دیوانه وار بر گرد هم می چرخند و در انتظار طعمه اند ... طعمه ای سرشار از خون !

...

خود بازی را شروع کرده بودم ! تنها برای سرگرمی ! برای خنده ای کوتاه که ممکن بود هر لحظه در همهمه ی باد غرق شود ...

او نمی دانست ... شاید در آرزوی این روز بود ...

و من ، الهه ی غرور و بی احساسی ، شده بودم . زنگ تفریح به صدا در آمده بود ... اندکی علاقه ؟!

شاید نباید شروع میکرم ! ... دیگر نباید ادامه میدادم ... نمی خواستم تله ای بی رحم بمانم !

دیگر بازی تمام بود ... حداقل برای من !
به خود آمدم ... چرا ؟!

همه چیز به آرامی پیش میرفت ... نباید خام میشدم ... آن هم خام بازی ای که خود شروع کرده بودم !

تبدیل به انسان نمایی شده بودم که تمامی عمر به چشم نفرت می نگریستمش !

آری ... خود بودم ... همرنگ آنها شدم ...

بازی ای تنها برای زنگ تفریح ... زنگ به صدا در آمد ... باید بازمیگشتم !

باید بازی تمام مشد ... و شد ! تنها یک بهانه ... بهانه ای خوب ... درست ... پخته ...

همه چیز همانطور که شروع شد ، به پایان رسید ... پرده ی تئاتر کشیده شد ... دیگر نه هیچ خبری ... هیچ خبری ... هیچ ...

آسوده شدم ...

تا ... تا پیامی از او " بخشش " !

نه ! دیگر نه ! نباشد دوباره شروع میشد !

پاسخ ؟!

نباید غرورش را بشکنم ... جوابی سرد تر از الهه ی سرما .. " باشه بخشیدمت "

و همین دو کلمه شاید او را از عذر خواهی پشیمان کرد ...

چاره ای نبود

پرده ی نمایش کشیده شد ... سکانس دیگری در راه نبود ... همه رفته بودند ...

تنها من برودم و کابوسی تلخ !

...

موسیقی تند و روح آزار به پایان رسید ... هنوز صدای باران می آید ...

موسیقی به پایان رسیده اما رقص آتش همچنان پا بر جاست ...

نیمه شب است ... خسته ام ... باید بخوابم ...

 

پ . ن : ترسیدی ؟ ... همه ش راست بود ...

پ . ن : یکی دو ماه پیش تموم شد ... خیلی تازه نیست

پ . ن : یه بار دیگه خود سانسوری رو گذاشتم کنار ...



فاطمه ی(جمعه 85 اسفند 4 ساعت 5:51 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
با دقت تا آخرش بخون !
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
ریاضی و هندسه 2
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش
ترسیم 2
عناصر و جزئیات ساختمان
اخلاق
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
میل و بی میل
تا ساعت 3 خواب
خونه ی جدید
اول
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved