سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس عمیق

اوقات شرعی
محبوب ترینِ بندگان نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، کسی است که امانتدار است و در گفتارش راستگوست ومراقب نمازهای خود و واجباتی است که خداوند، بر او واجب داشته است . [امام صادق علیه السلام]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 9866

 
 
درباره خودم
نفس عمیق
فاطمه ی
من خیلی خوبم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
تا ساعت 3 خواب

مسافر کوچولو ،  ازت ممنونم که به فکرمی این همه

من شرمنده

چقدر خشک شدم

حوصله ندارم بیام یه چند وقتی

کاری هم نمیشه کرد ... جز اینکه اجازه بدیم زمان بگذره ... البته اگه اجازه هم ندیم ، میگذره !

دیشب خیلی خیلی حالم بد شد

نه به خاطر این مسائل

ولی کلا خیلی حالم بد بود

دو تا قرص مامان داد و خوردم و بهتر شدم و رفتم خوابیدم

تا ساعت ۳ امروز ... آره ۳ ظهر

چه همه !

خواب جالبی میدیدم که هیچ وقت تعبیر نمیشه !

خواب میدیدم که استاد معارف اومده ( اگه مشروط شم نمی تونم معارف بردارم )

گفته از ساعت ۷ صبح بیاین تا نماز مغرب عشا !

تازه دختر و پسر با هم بودیم ( کد دخترا با پسرا فرق داره و تو یه کلاس نیستیم )

ما رو برده بود تو یه نماز خونه ی بزرگ در یک ساختمون بزرگ که مثلا دانشگاهمون بود !

اونجا ما رو نرمش میداد

همه رو به صف کرده بود و مثلا میگفت چند دور ، دور نمازخونه بچرخید

بعد وای میستادیم و یک کم صحبت میکرد و بعد ادامه ی نرمش !!!

آخر باز شقایق به نطق اومد که : استاد ، ما که این همه زحمت میکشیم ، کلاس دو ساعتی رو از ۷ صبح تا دم اذون مغرب عشا میایم ، نباید از ۱۵ کمتر به هیچکدوممون بدین !!!

بیدار شدم و تموم تن و بدنم درد میکرد

از خواب بوده حتما ...

به قول حمیده (چرا خبری ازش نیست ) پشت سر هم هی کش و قوس !!

آ آ آ آ خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش ...

کوروش هم اومده و کلی آف گذاشته که چی شده ؟ ... کی چی گفته ؟؟ ... چرا آیدیت رو عوض کردی ؟؟ ساعت ۷ بیا بهم بگو ...

اصلا حوصله ندارم که بهش فکر کنم ، چه برسه به اینکه برم توضیح هم بدم به کسی

آخه آیدیم چه ربطی به وبلاگ داره ؟؟ ............................ اینم بیخیال

( چرا باز تو آیدی نمی ره ؟ )

خلاصه دیگه اینجوریاس

با خودم فکر میکردم که یعنی واقعا اینقدر از یه حرف عصبانی شدم ؟

یعنی چی آخه؟ ... یعنی تا این اندازه لوس شدم؟

گفتم اگه کسی دیگه همینو میگفت اینقدر به هم میریختم ؟

مثلا از بچه های کلاس

مثلا واسه یکی شون تعریف میکردم و بر میگشت اینطوری میگفت؟

واااااااااااااااااااااااااای ... آره به خدا ! از این بیشتر به هم میریختم

مثلا کسی اینو میگفت که یه خورده براش احترام قائل بودم

مثلا مصطفی یا حمید میگفت   ... تصورش هم برام سخته

این که تو یک دنیای مجازی گفت یه روز دیپ شدم ... چه برسه که کسی رو در رو میگفت

حالا  مثلا یکی از دخترا میگفت

فرزانه ؟ ... معصومه ؟ ... دمار از روزگارشون در میاوردم ( اصلا مطمئنم کسی جرئت نداره همچین حرفی رو به زبون بیاره ... چه دختر و چه پسر ! )

نه من اشتباه نکردم

اشتباه نکردم

هر کسی جای من بود فحش اول و آخر شو میداد ... ولی من چیزی نگفتم ... دیگه از چشمم افتاد ... ارزش وقت گذاشتن و فحش خوردن هم نداره

ولش کن

فکر کنم باز باید برم دکتر

اعصابم یه نمه ریخته به هم دوباره

ولی گفتم بزار تا شنبه بیشتر به هم بریزه یه دعوا هم با سید بکنم و عقده های این چند روز رو خالی کنم سرش

وااااااااااااااااااااااای خدا کنه که جور بشه موقعیتش

اینقدر تمرین کردم که چی بگم

خودم که اصلا نمیرم جلو چیزی بگم

خودش باید بیاد

وقتی اومد تا از دهنش اومد بیرون که فلش رو بده ...

منم شروع میکنم به زر زر

که مردیکه ... نه هنو مرد نشده ... میگم پسره ی ک..نی فلان فلان شده من که داشتم فلش رو بهت میدادم خودت راهت رو کشیدی رفتی بعدشم انگار که نه انگار دارم باهات حرف میزنم و خلاصه از این حرفا

فعلا هم که به خونش تشنه ام ... خدا کنه موقعیتش جور شه ...

 از خدا میخواهم به زاری ...

فعلا چیزی نیست بگم

شاید شب برگشتم

فعلا

بابای







کوروش آف گذاشته بود که ساعت ۷ میاد تا صحبت کنیم

۶:۳۰ رفتم ، بودش ... گفت که زنگ زده اشکان هم بره پیشش ، گفت الان اونجاس

( البته هنوز هم شک دارم من به این دو تا )

خلاصه تا ۸ چت میکردیم

کلی حرفیدیم

وسط حرف هامون علی پی ام داد که میلت رو چک کن

رفتم چک کردم

نوشته بود که قصدش شوخی بوده ... شوخی ... اونم با واژه ی تحقیر !

منم جوابش رو دادم

حوصله ندارم بنویسم که چی شد ...

هنوز هم علی واسم همون ارزش سابق رو داره

ولی فکر کنم دیگه از من خوشش نمیاد

باید به منم حق بده ...

 

چقدر همه چیز به هم ریخت الکی

دوست دارم مث قبل بشه همه چیز ...  

 چه بد

چقدر همه چیز خنکه

چقدر بی معنی

چه روزهای نحسی

از علی پرسیدم که اگه بخوام ادامه بدم هوای تازه رو و از تو دعوت کنم که بیای ، قبول میکنی یا نه ؟؟

منتظر جوابشم

اگه نیاد شاید دیگه هوای تازه رو ادامه ندادم ...

خیلی خیلی یه جوری شدم ...

همه چیز به هم ریخت

همه چیز شاید ...

کابوسی بود

بین رفتن و ماندن

همه چیز شاید

تلنگری بود

برای رفتن و ماندن

همه چیز شاید

دیوی بود

برای  هیچ چیززززززززززززززززززز

زده به سرم

سر در گمم

همه چیز و هیچ چیز

روزهای بی خاطره

روزهای تلخ

روزهای روزمرگی

روزهای کسالت آور

روزهایی که تن شاداب را خسته

و تن خسته را میکشد

و تن کشته را می پوساند

 

خدایا کمکم کن

 

 

...



فاطمه ی(چهارشنبه 85 بهمن 25 ساعت 5:25 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
با دقت تا آخرش بخون !
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
ریاضی و هندسه 2
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش
ترسیم 2
عناصر و جزئیات ساختمان
اخلاق
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
میل و بی میل
تا ساعت 3 خواب
خونه ی جدید
اول
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved