سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس عمیق

اوقات شرعی
هرگاه آدمی خوراکش را کم کند، درون شپر نور گردد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 9859

 
 
درباره خودم
نفس عمیق
فاطمه ی
من خیلی خوبم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
ساعت ۸:۲۰ صبح این دختره فرزانه زنگ زده با خوشحالی میگه : کجایی ؟ ...گفتم کجا باشم ؟ خواب بودم ! گفت مگه نمیری دانشگاه ؟؟ گفتم دانشگاااااااااااااه ؟ ساعت ۱۲ باس بریم دلت خوشه ها ... گفت اااااااا من نمی دونستم الان راه افتادم ( تو دلم : ... لقت)

رفتم ادامه ی خواب

باز ساعت 10 بود بیدار شدم و راه افتادم و یه زنگی به فرزانه زدم و گفت که خبری نیست

منم گفتم باشه

تا یه ربع به 12 دوباره خوابیدم که اس ام اس داد که پاشو بیا دانشگاه

رفتم دانشگاه و دیدم همه دم در اتاق اساتید بست نشستن ... گفتم چه خبره ؟

گفتن قراره شکایت کنیم که بعضی از استاد ها رو عوض کنن... یکی هست نمی دونم اسمش چی بود که گفتن لیسانس دانشگاه آزاده و لیاقت استادی در دانشگاه رو نداره و این چیزا

از همه امضا گرفته بودن و ...

همه ی این آتیش ها از گور این کرباس بلند میشه ...

همه رو به هم انداخته و میگه به خاطر خودتون میگم ... خب مرد حسابی اگه به فکر مایی چرا هر روز اینقدر علاف میکنی ماروووووووووووووووووووووو ؟؟

حالم از چند روزه عجیب خرابه

هم روحی و هم جسمی ... دیروز بهتر بودم آ ... ولی باز امروز دیگه داشتم میمردم

الانم سرم به شدت درد میکنه ... تمام تنم کوفته س ... از جام که بلند میشم ، چشمام سیاهی میره و دوباره میوفتم سر جام ...

یک بار هم تو آتلیه ی جدید نزدیک بود بیوفتم رو زمین ... یه بار هم تو نماز خونه ...

همینجور علاف بودیم تا اینکه گفتن بریم دانشگاه اونوری

رفتیم اونجا کرباس داشت بچه ها رو شارژ میکرد که برین شکایت کنین

آخه اینجا دانشگاهه؟؟

یک گروه بهمون انداختن و یه برنامه دادن و میگن مجبورین که با همین هایی که ما میگیم بیاین

این روحانی هم که از همه روانی تره

خلاصه ... بعد آتلیه که کرباس حرف میزد رفتم ساندیچ بخرم و بخورم ، شاید اندکی حالم بهتر میشد

رفتم خریدم و خوردم ... فرزانه هم با من بود

بعد هم هیچی

این بچه های الاغ نامرد لامروت رفته بودن سر کلاس تنظیم شرایط محیطی و بی انصاف ها یه خبر بهمون ندادن

کلاس ۲ تا ۴ بود

یواشکی لای در رو باز کردیم و نوید اینا اشاره کردن که برین ... برین

حدس زدیم که استاد یک آدم وحشی باشه که نمیذاره بیاد سر کلاس ... حدسمون هم درست بود

رفتیم پیش کرباس و گفتیم ما رفتیم خونه ... حوصله نداریم تا ساعت ۴ واستیم و تا ۶ علاف کلاس بشیم

گفت خب برین

بعد گفت اول برین تو آتلیه ی اونوری

رفتیم اونجا ... یه ۵ یا ۶ نفری بودیم

نشستیم اونجا ... که کرباس هم اومد و گفت پاشین برین

هانیه ( گروه یکی سابق) گفت آخه چه وضعیه؟ ... اول که با گروهبندی کامپیوتر بودیم ... کرباس گفت که خودم گروهبندی تون میکنم ... باز گفتیم بریم گروه ۲... باز میگن با همون برنامه ی گروهبندی کامپیوتری بیاین ... ( ای روحانی .... " ناسزای زشت" ) گفت بریم شکایت بنویسیم که با گروهبندی کرباس بیایم

گفتیم بنویسین ، از طرف ما هم زیرش رو امضا کنین ، چون ما نمی مونیم واسه کلاس بعدی

دم در این سید رو دیدم ... حالا هانیه میره بهش میگه آقای فلانی ما می خوایم فلان کار کنیم شما موافقین !!!!!!!!!

فرزانه می خواست واسه ببینه چی میگن ، دستش رو کشیدم و با اقتدار گفتم : برییییم !

ما رفتیم هانیه و اون دختره عشق سید هم اومدن ... منم جلوی دختره گفتم که : هانیه جان آدم قحطه میری از این نظر می خوای؟

خدایی هر وقت سید رو میدیدم یه سلام خشک و عصبی بهش میدادم ... می گفتم زشته و اینا

ولی امروز اصلا نیگاش نکردم که بخواد زشت باشه یا خوشگل ... شانس آورد نیومد بگه فلش رو بده وگر نه همچین پاچه ش رو میگرفتم که نفهمه از کجا خورده !!

باز این فرزانه رفته بود واسه اون یارو که اسمش رو نمیبرم اوتکلن خریده بود !!!

گفت زیاد گرون نگرفتم ... ( مثلا از این موضوع ناراحت بود) گفتم حیف همین پولی که دادی به همین

اون از اون زنجیره ... اینم این ! ... اون چی ؟ همینقدر برای تو خرج میکنه ؟؟ ... دو تا عروسک داده دستت ...

فکر کنم ناراحت شد !

البته حقش بود ...

راستی واسه مسایلی که واسه همتون سند تو آل کردم کمی تا قسمتی محتاطانه میریم جلو ... ببینیم چی میشه !

خلاصه واسه کلاس نموندیم و اومدم خونه

وااااااااااااااااای که داشتم می مردم ( الانم بهتر از قبل نیستم)

فکر میکنم که کسی داره شقیقه ها و استخون زیر چشمم رو فشار میده

رفتیم خونه ی فریده خانوم اینا که عمه سهیلا هم اومد و همه قریب به اتفاق گفتن که : واااااای ... چرا باز تو اینقدر لاغر شدی؟  باز زیر چشمات سیاهی افتاده ها ... قبلا خوب شده بودی ها ...

ولی عمه سهیلا گفت اینطوری بهتری به نظر من .... ایوووووووووووول

خودمم اینطوری دوست دارم

هیچی دیگه ... باز فردا میریم دانشگاه و تا شب علافیم

شکر خدا ایستایی هم نمی تونم بردارم و ساعت ۴ میرم خونه !

اه اه ... این بچه خر خونا باز میرن سر کلاس ایستایی میشینن ... اه اه اه ... آدم چندشش میشه

دیگه اینکه تو این مدت دلم خیلی تنگیده بود براتون

نمی خوااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خوش باشید ( از ته قلب میگم )

با آرزوی موفقیت روز افزون

خدا نگهدار !

 



فاطمه ی(شنبه 85 بهمن 28 ساعت 12:0 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
با دقت تا آخرش بخون !
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
ریاضی و هندسه 2
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش
ترسیم 2
عناصر و جزئیات ساختمان
اخلاق
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
میل و بی میل
تا ساعت 3 خواب
خونه ی جدید
اول
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved