سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس عمیق

اوقات شرعی
این دانش، دین است، پس نیک بنگریدکه از چه کسی دین خود را می گیرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 9863

 
 
درباره خودم
نفس عمیق
فاطمه ی
من خیلی خوبم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
خونه ی جدید

ای دل غافل

دیدی چطوری از خونه ی قبلی م که این همه مهمون هم داشت دل کندم ؟

اومدم اینجا که تنها ی تنها باشم

دیگه کسی ازم خبر نمیگیره

دیگه کسی نیست که بیاد و بخونه و ببینه روزم رو چطوری گذروندم

آه ...

چه مزخرف بود همه چی

تموم 241 پستی که از تیر هر روز نوشته بودم رو اینجا کپی کردم و عدم نمایش در وبلاگ رو زدم که واسه خودم خصوصی بمونه

از ساعت 11:30 صبح تاااااااااااااا حدود های 5 بعداز ظهر طول کشید ... البته مداوم نشستم ... هی وسطش استراحت میکردم

نمی دونم برگردم اونجا ؟ ...

بر نگردم ؟‏...

اینجا هم کسی پیدا میشه که هر روز بیاد و دفتر خاطراتم رو بخونه ؟

جو اینجا با بلاگفا چقدر فرق میکنه ؟

دلم نمیاد ول کنم اون یکی هم

اونجا هم مینویسم ... اما ثبت موقت میکنم که کسی نخونه

هر چی اونجا نوشتم رو کپی میکنم اینجا که دلم خوش باشه جایی هست که اگه کسی گذرش افتاد، بره و بخونه

و اینک یک

نفس عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق

تو هوای تازه نفس عمیق میچسبه

یک نفسی که تموم خستگی ها رو از تنت در کنه و بهت امید بده که می تونی دوباره شروع کنی ....

من دیگه عصبانی نیستم

الان هم می فهمم دارم چیکار میکنم

پس نگو زود قضاوت کردی

اینم از پست امروز :

-------------------------------------------------------------

وقتی میخوام بلاگفا رو باز کنم حس غریبی بهم دست میده

وقتی اسم وبلاگ و پسوورد رو وارد میکنم ، یه دلهره ی وحشتناکی تموم وجودمو میگیره

وای وقتی میخواد باز شه که نمی فهمم چطوری زمان میگذره

و وقتی که میبینم کسی نیومده یه احساس یاس و پوچی خوردم میکنه ...

داشتم فکر میکردم که چرا ، چطور شد که تصمیم گرفتم این کار رو بکنم

شاید به نظر خودش حرف بدی نزده باشه

شاید فکر کنه که من خیلی تند رفتم و من باید بیام عذر خواهی

ولی دیگه چه فرقی میکنه

قول میدم که یه ذره احساس عذاب وجدان هم نداشته باشه

دیشب قیامت کردم با خودم

نمی دونی چقدر گریه کردم موقع خواب

هندزفری رو زده بودم به گوشم

صدای آهنگ رو تا آخر بلند کرده بودم و هی اشک میریختم

خودمم نمی فهمیدم چرا

اینقدر بد گریه میکردم که فکر میکردم هر لحظه قلبم می خواد از گلوم بپره بیرون

واااااااااااای ... هی ساکت میشدم

باز یاد حرفش می افتادم دلم آتیش میگرفت

به کسی نگفتم گریه کردم

وای وقتی می خواستم پاشم برم دستشویی ، سرم گیج میرفت ... چند بار نزدیک بود بخورم زمین

بعد گریه هم قفسه ی سینه م یه جوری میشد

انگار یه چیزی هُری میریخت پایین

تو دقیقه یکی دوبار اینطوری میشد

سوزش قلبم هم که ادامه داشت ...

نزدیک های ۴ صبح خوابم برد

ه جمله اینطوری شکست منو ...

آه ...

حتما دیگه نمیخواد بیاد اینجا ...

بازم فرقی نداره

یه وبلاگ خاطره نویسیه اینجا و به نظرات هیشکی احتیاج نداره

مهم اینه که من بنویسم

و می نویسم

محیا هم امروز حالش از من بهتر نبود

باز این پسره دانیال تو خیابون دیده ش

یک کادوی گنده گرفته که به مناسبت ولنتاین بده بهش !!!

عجب ...

محیا هم بهش گفته : آخه من اینو چطوری ببرم خونه ؟ نمی تونم

اونم دلش شکسته و گفته دست منو رد کردی ؟

محیا هم کلی عذاب وجدان داشت

نزدیک بود بشینه گریه کنه

گفتم خب تقصیر خودته

روز اول همینطوری باهاش رفتار میکردی ، تا اینجاها نمیکشید

پسره ی زشت دیوانه ...

آخه کدوم خری پیدا میشه یه کادوی گنده بخره و تو خیابون دنبال دختر مردم راه بیوفته که تروخدا بگیر

چی بگم والا ؟!

واسه ما آدم شدن ... چیششششششششش

-------------------------------------------

ساعت ۸:۳۰ آیلار زنگ زد

اونم تا وقتی که کارش گیر نکنه یاد ما نمی افته

می گفت که واسه قبض موبایلش آدرس خونه ی ما رو بده ؟

گفتم بده موردی نیست ... فقط به شرطی که قبض منم پرداخت کنی

بعد گفت حال مامان هدی خیلی بده

منم سر ناهار بود که خیلی بی مقدمه گفتم : مامان هدی داره میمیره !!!

یکدفعه مامان کپ کرد بیچاره !

خوابیدم و ساعت ۱۱:۳۰ باز فرزانه زنگ زد

از همون موقع هم نشستم پست های اینو تو اون خالی کردم

بعد هیچی دیگه

ظهر هم نخوابیدم که شب زود خوابم ببره

تا شنبه هم که دانشگاه تعطیله

وای ... الان آنلاین شد

نمی دونم چرا حالم منقلب شد

خدا رو شکر اینویزیبل هستم و نمی فهمه آنلاینم

حرفی باهاش ندارم

ولش کن

داشتم میگفتم

تا شنبه باید بیکار بشینیم خونه

باز ترم جدید و ساختمون جدید و بدبختی های جدید و بیچارگی های ورژن جدید تر

دیگه حوصله ندارم برم دانشگاه

دلمون خوش بود ۴ تا پسر داره توش

اونا هم که یکی از یکی فنچول تر و به درد نخور تر

چشمم میسوزه

هم از گریه های دیشبه

و هم از این همه پای کامپیوتر نشستن امروز

الانم دارم هرچی تو هارد این کامپیوتر قراضه ی باباس میریزم تو سی دی که بره هاردش رو عوض کنه ...

شاید درست بشه

۱۰۰ دفعه ریستارت کردم تا راه افتاد

پدر آدمو در میاره

...

سرم درد گرفت از فرط هیجان

بی معرفت حتی یه آف یه سلام هیچی هیچی ... حالا عذر خواهی بخوره تو سرش ، صد سال سیاه نخواستم

ولش کن دیگه

مهم این بود که تصمیم ام رو گرفتم

چیز دیگه ای واسم مهم نیست ت ت ت ت ت ت ت ت ت ت ت ...

فکر کنم تب دارم

حالم اصلا خوب نیست

ضعف دارم

----------------------------------------

روزای سختیه ....

 



فاطمه ی(سه شنبه 85 بهمن 24 ساعت 10:3 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
با دقت تا آخرش بخون !
دو مقطع از آسون ترین پلان دنیا ( جون خودش خیلی هم سخت بود )
ریاضی و هندسه 2
آبرووووووووووووووووم رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ش
ترسیم 2
عناصر و جزئیات ساختمان
اخلاق
تنظیم شرایط راهمون ندادن :((
میل و بی میل
تا ساعت 3 خواب
خونه ی جدید
اول
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved